عطر سیب

عطر سیب
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
بایگانی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

  • ۴
  • ۰

›› اینجا شلمچه است. روز 12 اردیبهشت 92. تک تک ثانیه ها و لحظه ها به یاد سفر سال گذشته ام هستم. لحظه ورود به شلمچه همان هوایی بود که سال گذشته با پیاده شدن از هواپیما در جدّه تجربه کردم. شرجی و مرطوب. نزدیک اذان صبح رسیدیم. به همسرم زنگ زدم. چقدر جایش موقع خواندن سوره یس خالی بود. صدایش غصه داشت. غصه نیامدن! میتوانم حسینیه شهدای گمنام شلمچه را با مسجد شجره قیاس کنم. مسجدی که باید برای ورود به مکه در آن مُحرم میشدیم. با دیدن خاک و خاکریز و یاد شهدا لباس های دنیایی را از تن بکنیم و برای دیدن خون خدا آماده شویم.

لبیک اللهم لبیک بگوییم

لبیک یا حسین

لبیک ....

در یکی از خاکریز ها هم نمازی خواندیم، گویا مسجد شجره با تمام اعمالش تکرار شده بود. حتی جدایی هایش با بانو! آن محرمیت خواهر و برادری و این ارتباطات دورادور تلفنی!

قرار است حرکت کنیم. اما نمیدانم توانسته ام لباس های دنیایی ام را از تن بکنم و لباس احرامم را بپوشم ؟!

›› اینجا مرز زمینی ایران و عراق است. سوله ای طولانی با مسافت بین صفا و مروه! با همان مهتابی ها. با دو لاین رفت و برگشت! با آبخوری های بین راه. تنها تفاوتش ستاره دار بودن بین صفا و مروه نسبت به اینجاست. دقیقا قیاس یک هتل 5 ستاره با یک مسافرخانه فکسنی! گرما اذیت میکند. حاج اقای کاروانمان را بیشتر. برای ورود منتظریم. گویا حالا حالا ها باید منتظر بمانیم. آقای مدبری میگوید ازچه نشسته اید؟! صلواتی نذر ام البنین کنید تا کارمان راه بیفتد. اتفاقا راه هم افتاد. بعد از چند ساعت از برزخ ایران و عراق نجات پیدا کردیم.

تا خواستیم سوار شویم اذان ظهر گفتند. همانجا روی آسفالت اولین نماز جماعت عراق برگزار شد. یادم آمد به اولین نماز های مدینه بر روی قالی یا سنگ ها آنچنانی.

 حدود 4 ساعت در راه بودیم تا به سه راه ناصریه رسیدیم. برای نهار پیاده شدیم. نهار برنج و مرغ بود. اتوبوس ها با اسکورت امنیت حرکت میکرد و هیچکدام تنها به جاده نمی رفتند. حدود 4-5 ساعت دیگر در راه بودیم تا به ایست بازرسی های مختلف رسیدیم. و بالاخره به زائر سرای نزدیک کربلا وارد شدیم!

رائر سرا نگو بهشت بگو. اصلاً باورمان نمیشد کربلا همچین جای قشنگی داشته باشد. گلهای رنگارنگ، فواره های زیبا، معماری زیباتر. مهمانسراهایی که به صورت ساختمان های جدا از هم در محوطه چشم نوازی میکردند و مسجدی با گنبد فیروزه ای.

مابقی عکس های زائرسرا

 ساعت حدود 10 شب بود و هنوز نماز مغرب و عشاء نخوانده بودیم. وارد خوابگاهی شدیم با سالنی بزرگ که حدود 100 تشک ابری در آن پهن بود. سریع نماز را خواندیم و شام با نان و مرغ پذیرایی شدیم. با اعلام آقا سید که اگر تا 11 از سیطره ( ایست بازرسی ) کربلا رد نشویم دیگر نمیتوانیم به حرم برویم، استرسی عظیم وجودمان را فرا گرفت که نکند شب جمعه حرم را از دست بدهیم و به همین خاطر سریع شام را خوردیم و جهت جلسه توجیهی به مسجد رفتیم. هنوز اتوبوس یا مینی بوس فراهم نشده بود. و اگر جور نمیشد باید شب جمعه را در چند کیلومتری حرم میگذراندیم. در حین صحبت های آقا سید بود که خبر جور شدن اتوبوس ها شادمان کرد و سریع سوار اولین مینی بوس شدیم. دیگر لحظه رسیدن شده بود. بعد از چندین سال آرزوی دیدن کربلا و این همه سختی و مکافات که برای رسیدن کشیدیم، دیگر دل در دلمان نبود. یکی از بچه ها دم گرفته بود و سینه میزدیم. نزدیک تر که شدیم صدای ضجه بچه ها نمیگذاشت بفهمیم مداح چه میگوید. دیگر رسیده بودیم ...اینجا کربلاست !

›› مقابل خیمه گاه اباعبداله پیاده شدیم. تک تک اتوبوس ها رسیدند. به سمت حرم راه افتادیم. داشتیم کنار حرم امام حسین (ع) راه میرفتیم و به سمت حرم آقا ابالفضل میرفتیم. سینه میزدیم. با خودم گفتم چرا مردم اینجا اینقدر راحتند؟ غذا میخورند؟ مگر اینجا کربلا نیست؟ در دلم کمی شماتتشان کردم که چقدر بی خیالند! اول بین الحرمین که رسیدیم سلامی به امام حسین (ع) کردیم و وارد حرم حضرت عباس (ع) شدیم. اولین صحنه حرم، دسته سینه زنی عراقی هایی بود که واقعاً زیبا میخواندند. باورم نمیشد دارم درب حرم حضرت عباس (ع) را میبوسم. باورم نمیشد اینجا قبر ابالفضل العباس باشد. زیارت نامه ای نصفه نیمه خواندیم و وارد شدیم. در دلم اذن دخول میخواندم. ءأدخل یا الله ؟ ءأدخل یا رسول الله ؟ ءأدخل ....

 السلام علیک یا ابالفضل العباس (ع) ! یا اخی الحسین ! یا کاشف الکرب ان وجه الحسین ....!

 از حرم که بیرون آمده بودم و قصد حرم امام حسین (ع) را داشتم، شده بودم مثل همان مردمی که تا چند دقیقه پیش شماتتشان میکردم. باورم نمیشد شب جمعه دارم در بین الحرمین راه میروم و خودم را نمیزنم. گریه نمیکنم! اشک نمیریزم! چند شب بعد در روضه ها فهمیدم اینجا دست امام معصوم باعث تسکین قلب هاست، مگر نه زینب سلام الله علیها ....

›› به هر حال وارد حرم امام حسین (ع) شدم. صحن مسقف. جمعیت زیاد. گرده های سینه زنی. از نوحه های عربی که غیر از حسین و زینب هیچ چیزش را نمیفهمیدم خوشم آمده بود. از عرب هایی که شیعه بودند و سینه میزدند. عرب هایی که موقع نماز دستشان را نمی بستند! عرب هایی که برای گذاشتن دست بر روی سینه ات و سلام کردن به امام کلی بد و بیراهت نمیگویند. پارسال همین موقع ها بود که هر چه عرب میدیم دشمن ما بودند یا لااقل دوست هم نبودند. اما اینها میگفتند حسین ! میگفتند زینب . سینه میزدند....!!

گرده های سینه زنی با هم رقابت داشتند تا صدایشان را به حضرت برسانند. نتوانستم به سمت ضریح بروم. برای تجدید وضو بیرون آمدم. یکی از دوستان را هم دیدم. با هم کمی بیرون راه رفتیم. و دوباره به حرم بازگشتیم. حاج مهدی سلحشور را هم دیدیم. خسته بودیم و خواب آلود. اما تمام تلاشمان این بود که از شب جمعه حرم حسین (ع) استفاده کنیم. با غبار سفر و بدون غسل وارد حرم شده بودیم. دقیقاً طبق مستحبات زیارت اباعبدالله! گویا حرم حسین(ع) تنها حرمی است که مستحب است آلوده وارد شدن ....

 بالاخره دلم را به دریا زدم و به سمت ضریح رفتم. اولین دعا زیر قبة الحسین دعایی است مستجاب.  دقیقا مانند همان دعایی که در اولین بار دیدن خانه کعبه! همان دعایی را کردم که پارسال.

›› صبح در محوطه خوابگاه با آن هوای ابری و نیمه بارانی و با آن گلها و فواره های قشنگ شدید دلم برای بانو تنگ شده بود و عدم دسترسی تلفنی این دلتنگی را دو چندان کرده بود. دلم میخواست اینجا بود و با هم در این فضا راه می رفتیم. تعریف میکردیم. اما گویا برای کربلایی شدن باید از بهترین و ناب ترین تعلقات دست کشید ...
غذا و مکانمان متعلق به حرم است. صبحانه و نهار و شام و جای خواب. بیشتر که فکر میکنم میبینم همین شیراز هم که هستیم متعلق به آقاست. یعنی نمک سفره مان هم متعلق به آقاست. یعنی کلاً مهمان آقا هستیم!

›› یکی دو روز است که ساعت 3 بعدازظهر میرویم حرم، ساعت 5 جلسه داریم تا اذان و ساعت 8 شام میخوریم و ساعت 10 برمیگردیم و دوباره ساعت 12 به حرم میرویم و ساعت یک و نیم در حرم مراسم داریم و بعد از نماز صبح به خوابگاه برمیگردیم. هر روز هم مرغ میخوریم. اما زده نمیشویم. آقا سید میگوید نکند بیایی اینجا مرغت را بخوری و سینه ات را بزنی و حالت را بکنی و یک مشت ثواب جمع کنی بروی، بدون اینکه دردمند شده باشی. خودم هم که به مرغ و جای خواب خوب و هوای بهاری و پذیرایی همه جانبه حضرت نگاه میکنم، میبینم تمام اینها شاید یک نمادیست از دنیا خواهی های ما که امام در یک هفته برای ما محیا کرده است. و بهمان میگوید بالاتر از این نیست که هر روز صبح و شب نان و مرغ بخوری و بخوابی ؟! مگرنه اینکه همین ها را میخواستی؟ بیا ! حالا که رسیدی کمی هم کربلا را زیارت کن! قتلگاه را ! تل زینبیه را ! یوم فَرِحَت بهِ آلُ زیاد و آل مروان را !

(نوشته روی بشقاب : وقف الروضة الحسینیه ! )

›› امروز یک شنبه است. شکر خدا اغلب نماز ها را در حرم امام حسین(ع) خواندیم. نمازهایی که هر کدام معادل با یک تمتع و عمره مقبول است. هر کدام یک تمتع ! هر کدام یک عمره ....

 مجلس دیروز بعدازظهر بسیار خاص شد. عنایت حضرت ملموس و محسوس بود. حرم حضرت عباس(ع) بسیار با صفاست. احساس بسیار خاصی دارد. حتی زائرین را برای خوابیدن هم اذیت نمیکنند. هر کسی گوشه ای نشسته است و روضه های حضرت را بازخوانی میکند. یکی با زبان عربی یکی با ترکی یکی با فارسی. من هم روبروی ضریح نشسته ام و تنها مصرعی که به ذهنم می آید را میخوانم: اهل حرم تشنه لبند فدای سرت ... فدای سرت ... فدای سرت !

عکس های تخریب و نبش قبر حُجر ابن عدی را هم بزرگ کرده اند و زده اند جلوی دید ضریح آقا! چه حرکتی! شاید منظورشان این است که یا ابالفضل! دشمن تا نزدیک های قبر خواهرتان رسیده است. مددی ......

›› کربلا بیشتر به یک شهر نظامی نزدیک است تا به یک شهر زیارتی. گوشه گوشه شهر ماشین های نظامی بزرگ در حد تانک عبور میکند. سیم های برق در هم تنیده شده، نظافت ضعیف شهر و وضعیت اوراق مغازه ها، نشان دهنده درگیری های شدید عراق و عدم وقت و امکانات کافی جهت رسیدگی به این امور میباشد.


اما حرم امام حسین(ع)! جای جای حرم روضه است. با حرم امام رضا(ع) فرق دارد که بشود یک گوشه بنشینی و با گنبد صفا کنی. اینجا باید با قتلگاه، با روضه علی اکبر (ع) ، با ضریح حبیب ابن مظاهر، با فاصله کم تل زینبیه تا مقتل، با این چیزها صفا کنی. صفا که چه عرض کنم. گریه کنی! ورودی های حرم اذن دخول ندارند. باید در دلت گفته و نگفته وارد شوی. بوی عطر حاکم بر فضا هم خیلی خاص است. بوی چوب درب ورودی. با خودم میگویم آیا این همان بوی سیبی است که وعده اش را در حرم حسین(ع) داده اند .... ؟

در حرم امام حسین (ع) نشسته ام. کنار باب الرجاء. به علی اکبر(ع) تمام چیزهایی را که باید میگفتم، گفتم. تمام چیزها را. رودروایسی هم نکردم. خودش آمده بود به خواب یکی از بزرگان و گفته بود چرا زائران و شیعیان به من متوسل نمیشوند؟ خودش گفته بود من نزد بابایم خیلی قرب و عزت دارم. من هم همه چیز را گفتم. دلم باز شده بود. احساس خوبی بود. رویم نمیشد به حضرت بگویم. همه اش را به علی اکبر(ع) گفتم.

›› اینجا کاظمین است. حرم پدر و پسر امام رضا(ع). اولین چیزی که با دیدن حرم در ذهنم تداعی میشود، حرم امام رضا (ع) است. همان معماری رواق ها و همان فرش های قرمز شش متری. همان حال و هوا و همان آرامش نشستن در صحن و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن. دو تا گنبد بسیار زیبا و عظمت حضور در کنار دو امام معصوم(ع). درکش برایم غیر قابل تحمل است. تابش را نمی آورم و دوباره به صحن بازمیگردم. باران گرفته است. سایه بان های پارجه ای سبز که بسیار شبیه به سایه بان های دیجیتال حرم نبوی است به صورت دستی باز میشوند. خدّّام قالی ها را جمع میکنند. یادم به حرم جامع رضوی افتاده بود که باران گرفت و هر کسی یک قالی لوله شده بر روی دوشش گذاشته بود و میدوید. احساس سرماخوردگی می کردم. نتواستم خوب زیارت کنم. از دارالشفای حرم قرصی گرفتم و با آب حرم خوردم. به نیت شفا! نماز ظهر را که خواندیم، فهمیدیم نهار مهمان حضرت هستیم. بیرون از حرم دم درب روبروی درب ورودی روی زمین نشستیم و غذا خوردیم. حاج عباس زحمتکشان میگفت احساس آن گدایی را دارم که درب خانه سلطان نشسته است و غذا میخورد. چقدر غذای خوش مزه ای بود! و چه لذتی داشت این نهار و چقدر آن لحظه که بر روی زمین نشته بودیم و مانند گداها غذا می خوردیم احساس خوبی داشتیم....

›› فرصت زیادی برای اعمال مسجد کوفه نداشتیم. لذا تا وارد شدیم با یکی از دوستان شروع کردیم به خواندن نمازها! دعاها را هم طوطی وار میخواندیم که یک سری کامل بتوانیم اعمالش را انجام دهیم. مقام حضرت خضر، حضرت آدم، مکان قضاوت حضرت علی (ع)، همه و همه را خواندیم تا به مقام حضرت رسول (ص) رسیدیم. باید دو رکعت نماز میخواندیم، رکعت اول به حمد و توحید و رکعت دوم به حمد و کافرون. به جناب رفیق گفتم کافرون در ذهنم نیست، به کافرون که رسیدی بلند بخوان تا ما نیز بهره مند گردیم. جلوتر از همه هم ایستادیم تا خیر سرمان اعمالش را خوب تر انجام دهیم. رکعت دوم حمد که تمام شد بسم الله الرحمن الرحیم جناب رفیق جوهره گرفت. قل یا ایها الکافرون لا اعبد ما تعبدون و لا انتم .... یادش نیامد ... و لا انا .... یادش نیامد ... و انا عابدٌ ....باز هم یادش نیامد... دیگر خنده امانمان را بریده بود و از پشت، شانه هایمان مانند کسانی که از خوف خدا گریه میکنند میلرزید و از روبرو مانند کسانی که سر کلاس درس میخواهند جلوی خنده شان را بگیرند و شدید تر میخندند !! ول کن هم نبود و تمام احتمالات ذهنی خودش در مورد سوره کافرون را تجربه میکرد. حالا دیگر بماند که چگونه ما نماز را به اتمام رساندیم و چقدر باعث ادخال سرور در قلوب فرشتگان و مقربان مسجد کوفه شدیم .... خدا قبول کند !

›› خیلی دیر شده بود و گرما امان بچه ها را بریده بود. بیست دقیقه تا نیم ساعت بیشتر به اذان ظهر نمانده بود و هنوز به حرم حضرت امیر نرسیده بودیم. می ترسیدیم نماز به حرم نرسیم. قرار هم بود ساعت 4 برگردیم. لذا تا از اتوبوس پیاده شدیم، با یکی دیگر از جنابان رفیق دوان دوان کنار صحن در حال ساخت حضرت فاطمه زهرا (س) را طی کردیم و وارد حرم شدیم. اولین کاری که بعد از راحت شدن خیالم در مورد نخواندن هر دو نماز کردم، یک لیوان آب حرم بود که در آن گرما واقعاً چسبید. هوای حرم فرق میکرد. صحن شلوغتر بود. غربت کربلا را نداشت. بعد از نماز، کنار قبر آیت الله العظمی خوئی رفتم و با خواندن زندگینامه ایشان کمی پوست کلفتمان تحریک شد و در قیاس مع الفارقی با زندگی خودم، سریع زدم گاراژ که هنوز ما کوچه را هم پیدا نکردیم که بخواهیم اندر خم اولش گیر کنیم!

زیارت با صفایی بود. خیلی کیف داشت تمام بغض های سال گذشته ام در بقیع را بشکنم و روبروی ضریح آقا بگویم :

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ عَبْدِکَ وَخَیْرِ خَلْقِکَ بَعْدَ نَبِیِّکَ وَاَخى رَسوُلِکَ وَوَصِىِّ حَبیبِکَ الَّذِى انْتَجَبْتَهُ مِنْ خَلْقِکَ وَالدَّلیلِ عَلى مَنْ بَعَثْتَهُ بِرِسالاتِکَ وَدَیّانِ الدّینِ بِعَدْلِکَ وَفَصْلِ قَضآئِکَ بَیْنَ خَلْقِکَ وَالسَّلامُ عَلَیْهِ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ و ....

چند سال پیش، یکی از مداحان تعریف کرده بود که در نجف توفیق شده بود حرم را طی بکشیم. همان سال خیلی غبطه خوردم. در ذهنم هم نبود. یک لحظه دیدم پاچه ها را بالا زده ایم و طی دست گرفته ایم و در همان ایوان نجف داریم حرم را میشوریم. باورم نمیشد، آقا جواب آن غبطه ی چند سال قبل من را داده باشد....! این خاندان بدهکار هیچ کس نمی مانند! حتی اگر اندازه ی قبطه ای باشد! این را مینویسم تا هرگز فراموش نکنم ... این خاندان بدهکار هیچ کس نمی مانند !

›› روز آخر است، پنج شنبه 19 اردیبهشت 92. بسیار دلگیر و خسران زده بابت عدم استفاده صحیح. روز آخر انسان بیشتر به زندگیش فکر میکند. به جایی که قرار است دوباره بازگردد. کارهایی که باید انجام دهد. کارهایی که از امام خواسته بود. تغییراتی که باید در خودش ایجاد میکرد. ایراداتی که باید از خودش حذف میکرد. به شروع زندگی حسینی!

زندگی حسینی با آرامش و سکون و رفاه تناسب ندارد. زندگی حسینی توکل است و گریه. خون است و حرکت. روضه است. زندگی با وجود دشمن است. همیشه در معرکه بودن است. زندگی حسینی نان و نمک امام را خوردن است. از امام همه چیز را خواستن است.

›› دلم شدید گرفته است. نماز صبح را در حرم خواندیم و در محوطه خوابگاه نشسته ایم. گوشی یکی از بچه ها فال حافظ دارد. تفعلی زدیم :

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم / لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو / که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس / که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسان / که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار / و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل / دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم

پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو / تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم

 

دیگر دلم آرام گرفته بود ....

 ›› شب آخر، شب خاصی بود. سخنرانی عجیب غریب آقا سید. نابودمان کرد. روضه های عجیب حاج عزیز. مداح خاص بیت علما و رهبری! مداح غیر دعوتی کانون و مداح دعوتی حضرت برای ما در نزدیکترین حسینیه عالم به حرم! وداع آخر با حرم حضرت عباس(ع). آخرین دقایق حضور در حرم امام حسین (ع). آخرین نماز صبح حرم. آخرین ها ...

صبح با تلخی از کربلا خارج شدیم. سریع خوابمان برد. به مرز که رسیدیم، صدای بانو را شنیدم. چقدر احساس محبت و صمیمیت بیشتری داشتم. منتظر بود و چقدر جایش خالی. امیدوار بودم بتوانم زندگی در کربلا را دوباره تکرار کنم. زندگی حسینی را. زندگی با وجود دشمن را....
اما بیشتر که فکر میکنم میبینم همین شیراز هم که هستیم متعلق به آقاست. یعنی نمک سفره مان هم متعلق به آقاست. یعنی کلاً مهمان آقا هستیم...!

  • امید رجایی
  • ۲
  • ۰

خراب کار

امروز ظهر با خودم گفتم چقدر خوب بود وقتی میرسیدیم کربلا، بند کفشانمان را به هم گره میزدیم و به گردن می آویختیم و " حُر " گونه در برابر حرم  زانو می زدیم !

اما بیشتر که فکر کردم دیدم "حُر" مرد بود ! لباس جنگی پوشیده بود و در سپاه دشمن شمشیرش را از رو بسته بود.

 زمانی هم که آمد ، خالص آمد ، خالص هم رفت !

به خودم نگاه میکنم میبینم، نان سپاه امام حسین ع را خوردیم، لباس نوکریش را هم پوشیدیم، اسمش را هم همه جا جار زدیم، اما خراب کردیم ... 


حالا نمیدانم برخورد آقا با " خرابکاران " سپاه لشکرش چگونه خواهد بود ؟؟؟


پ ن : ان شا الله چهارشنبه راهی هستیم... حلال کنید !

  • امید رجایی