سلا به همه . این داستان خیلی بچه گونست اما تقدیم به مردم بم و مردم عزیز جنوب شرقی آسیا:
شب که می شد همه ی ستاره ها دور هم جمع میشدند و با هم صحبت میکردند . موقعی هم که چشم ماه رو دور میدیدند شاید بگو بخند راه مینداختند و بساط خاص خودشون رو پهن میکردند . یه شب که همه ی ستاره ها دور هم جمع شده بودند و غرق صحبت کردن شده بودند متوجه شدند که یکی از ستاره ها نیست . خوب که نگاه کردند دیدند آره مثل اینکه واقعاً سارا نیومده . پچ پچ ها شروع شد . شایعه ها از همون اول کار شروع شد . یکی میگفت از دست دوستش ناراحت شده . یکی میگفت توی مدرسه براش اتفاقی افتاده . هر کسی یه چیزی میگفت . توی آسمون هم همه شده بود . دیگه غیر قابل تحمل شده بود . وسط همه ی شلوغی ها پدر بزرگ که از همه سنش بیشتر بود از جاش بلند شد و فریاد کشید ساکت !ساکت شید که الآن سر و کله ی ماه پبدا میشه و اگه بفهمه سارا گم شده هممون رو مثل بقیه ی ستاره های دنباله دار از اینجا اخراج میکنه . میخواین مثل اونها سرگردون بشین ؟!
سکوتی که با بغض سیاهش کرده باشن دل آسمون رو در بر گرفت . بالاخره تصمیم گرفتند تا سر و کله ی ماه پیدا نشده و سرِ سارا بلایی نیومده هر کسی بره یه جایی از آسمون رو بگرده . دوست سارا ، آنا که از همه بیشتر میترسید و ناراحت شده بود رفت نزدیکیای زمین رو نگاه کنه . همین طور اومد پایین و پایین تر . هر چی بیشتر به زمین نزدیکتر میشد دلهرش بیشتر میشد . دیگه به نفس نفس افتاده بود . از یه طرف میترسید راه برگشت رو گم کنه از یه طرف هم به خودش قول داده بود که تا سارا رو پیدا نکنه برنگرده . دیگه نا امید شده بود و داشت با ته صدایی که براش مونده بود داد میکشید سارا سارا ، که صدای مظلومانه ای التهاب سینش رو آروم کرد . جلو تر که رفت دید آره خودشه . تا همدیگه رو دیدند رفتن توی بغل هم و سارا هر چی که بغض توی گلوش طلنبار کرده بود رو با دیدن آنا شکوند و تا میتونست گریه کرد .
بعد از چند دقیقه که آروم شد سفره ی دلش رو برای آنا باز کرد :
سارا گفت:
بعد از اینکه خورشید رفت و بچه ها تک تک از خونه هاشون بیرون میومدن ، صدای گریه ای از طرف زمین من رو کنجکاو کرد . اونقدر مظلومانه بود که یادم رفت به کسی بگم که کجا میخوام برم . راه افتادم . نزدیک که شدم دیدم صدای گریه از شهری میاد که از بس دود گرفته هیچی معلوم نیست . وای چه شهری بود ! خاک و دود همه جا رو گرفته بود . همه مرده بودن . آره درسته زلزله اومده بود . همه جا خراب شده بود . صدای گریه از دختر بچه ای بود که چشماش رو دوخته بود به من . مثل اینکه خیلی وقت بود من رو میشناسه . آره هر شب با نگاه کردن به من میخوابید ولی من از بس سرم رو بالا میگرفتم و مشغول حرف زدن با شما بودم هیچ وقت زیر پاهام رو نگاه نکردم و هیچ وقت متوجه نشدم که اون توی دنیا هیچ کس رو نداره به غیر از من . تا اومدم خودم رو بهش برسونم و توی بغلم فشارش بدم .... اون اتفاقی که نباید میفتاد ، افتاد . زلزله دوباره تن شهر رو تکون داد . و من دیگه هیچ وقت صدای گریه ی معصومانش رو نشنیدم .
یا علی...