سلام.خسته نباشین . ما که همچی یه نمونه خسته ایم . خسته از دنیایی که خودم ساختمش . از دنیایی که دیگران برام ساختن . اما می دونم که اینا فقط پل هست . پلی که به راحتی میشه آخرش رو دید . دیگه چیزیش نمونده . اگه هی به مغازه های وسط راه توجه نکنم سریع میرسم . نمیخوام احساسی حرف بزنم یا از جمله های محرک استفاده کنم . خیلی کمتر از اونی که فکر میکنیم وقت داریم تا بتونیم کاری کنیم . اما چه حیف که پای عمل که پیش میاد اعمالم بوی این حرفو نمیدن که چیزی به اتمام این دنیا نمونده . نمیخوام زیاد حرف بزنم . باید از این به بعد عمل کردن هام بیانگر حرفام باشه نه بالعکس .
فقط یه حرف دیگه یزنم . موقعی که همه میرفتن کربلا برای زیارت هیچی نمگفتیم . به خودمون میگفتیم حتماً توی مهمونی دعوت نشدیم . اما حالا یه سوال دارم برای اجرای حکم خدا هم لیاقت نداریم ؟ دارن شیعه ها رو میکشن . حرم رو خراب میکنن . برای ایستادن و جنگیدن هم باید از صافی بگذریم؟ ؟ ؟ ؟

سلام وبلاگ من روز سه شنبه به امید خدا و یاری امام زمان به روز خواهد شد . چه من سر بزنم و چه نزنم ازتون دعوت میکنم سه شنبه شب یه سری اینجا بزنین . یه چیزی میخوام بنویسم که ... حالا نمیگمتون اما ان شاء الله بهترین نوشته ای خواهد شد که تا به حال نوشتم . پس وعده ی ما سه شنبه به بعد . یا علی...



. به خودت . به مردم به همه به چشم یه اسباب بازی نگاه میکنی . چند سال که گذشت دلت میخوات یه بازی درست حسابی سخت انجام بدی تا بقیه ،هی به این اسباب بازی هاشون ننازن و پز بدن . می ری یکی از سخت ترین گیم های عالم بشریت رو انتخاب میکنی . مثل اینکه خیلی قدیمیه . نوعش عوض نمیشه اما هر سال سخت تر میشه . اسمش کنکوره . از اول دبیرستان شروع میکنی به بازی کردن . لول های اولش آسونه اما هر چی میری جلوتر سخت تر میشه . زندگیتو گذاشتی پای این بازی . خوابت . خوراکت . راه رفتنت . مدل موهات . همه چیز برای کنکور . خیلی ها نمیتونن ردش کنن . اون دسته افراد که موفق نمیشن ردش کنن میرن سراغ بازی ها دیگه که کمتر فکری باشه . اما اونایی که ردش میکنن یه جایزه بهشون میدن به نام دانشگاه . مثل اینکه این دانشگاه رو اگه بگذرونی بازی های بعدی آسونتر و لذت بخش تره . توی دانشگاه هم همه نوع بازی هست . همه نوع بازی در اختیارت میگذارن . اخه میگن حتماً جنبه ی استفاده از این بازی ها رو داشتن که تونستن بیان دانشگاه
. خلاصه بگم خدمتتون سال های متوالی بازی بازی بازی . یه بازی داری که خیلی دوستش داری و نمیخوای هیچ وقت تموم بشه ،اونم همسرت
که مشتری های من ازمن ناراضی هستند . من هر روز بازی هاشون رو عوض میکردم تا شاید از من خوششون بیاد و تا یه روز دیر میشد و یا کهنه میشد سریع میومدین در خونم و ازم خواهش میکردین که بازی ها رو بهتر کنم . یه روز به خودم گفتم انگار اینا هر موقع خسته میشن میان سراغ من . منم یه ماه به هیچ کس بازی جدید ندادم . هر روز همشون میومدن . اما بعضیاشون بود خیلی قشنگ ازم میخواستن که کمکشون کنم . مهر اینا تو دلم نشست . دیگه هیچ وقت بهشون بازی جدید نمیدادم یا به ندرت بازیهاشون رو بهتر میکردم . یه چیز میگم بین خودمون باشه . عاشق شده بودم
. عاشق اونایی که با اینکه بازی جدید نمیدادم اما میومدن تشکر میکردن . منم تا میتونستم اینا رو به شیوه ی خودم پیش خودم نگه داشتم . یه روز بهم خبر رسید که بعضی هاشون به اینجا عادت کردن . بازی هاشون رو هم که عوض میکنی نمیرن . میخوان یه چیزی به من بگن اما روشون نمیشه . منم گفتم بیارینشون داخل ببینم چرا نمیرن سر خونه زندگیشون . داخل که اومد گفت بکشینم هم از اینجا بیرون نمیرم . گفتم آخه چرا ما که بهت بازی دادیم گفت نه . من بازی نمیخوام . میترسم اگه برم دوباره بازی ها منو اونقدر جذب کنه که تو رو فراموش کنم . گفتم بهت قول میدم اگه یه مدت نیومدی میفرستم دنبالت . میگم بزنن پس کلت تا بازی یادت بره خوبه ؟ گفت آره خوبه و رفت . اون نمیدونست که من عاشقشم . تا در رو بست رفت دلم براش تنگ شد . روزی چند بار میفرستادم دنبالش تا بیارن ببینمش . 

.