امام رضا (ع) : اگر روزگار او (امام زمان عج ) را درمیافتم ، تمام زندگیم را خدمتش میکردم .
یکی بود یکی نبود . زیر گند کبود غیر از خدا خیلیای دیگه هم بودن . مثلاً یه آقایی بود . برای یه جنگ بزرگ ، دنبال دوست میشگت. صبح تا شب کارش این بود که توی کوچه و بازار بگرده و نیرو جمع کنه . یکی گیر مغازش بود . یکی گیر زن و بچش . یکی گیر کنکور بود و درس خوندن . یکی داشت خودش رو برای مسابقات المپیک 2008 آماده میکرد . یکی داشت پوستر تبلیغاتی چاپ میکرد . یکی داشت خواب جدیدش رو از امام زمان برای دوستاش تعریف میکرد و احساس مومنی میکرد . یکی گناهشو به صورت عالمانه ای زیر کلاه شرعیش پنهون میکرد .
خلاصه همه کار های مهمتری داشتند . موقعی که بهش رسیدم گفتم خیلیا هستن منتظرن تو بهشون بگی تا خودشون و خونوادشون رو فدات کنن . روی در و دیوار خونشون اسم تو رو بزرگ زدن . برات گریه میکنن .
آقای قصه ی ما آهی کشید و گفت : هر کسی که میبینی گرفتاره . نمیخوام مزاحم کسی بشم . گفت کسی که خوابش از نمازش مهمتره چرا مزاحم خوابش بشم . کسی که کار و پول در آوردنش تازه زیر دهنش مزه کردن چرا مزاحم خوشیش بشم ؟ کسی که یکی دیگه رو دوست داره ، چرا از عشقش جداش کنم ؟ کسی که تازه مدیر کل شده و میخوات خدمت کنه ، چرا جلوی خدمتشو بگیرم؟
هر کسی یه گرفتاری داره !
دنبال یه کسی میگردم که توی دنیا هیچی نداشته باشه . تا بتونه همراه من بیاد جنگ .
حتی گرفتار عبادت هم نباید باشه . گرفتار اشک چشم . گرفتار ظاهر و حجابش .
همینجور که بی نتیجه به خونش برمیگشت ادامه داد :
ببین . جنگ ما با همه ی جنگ ها فرق میکنه . بمب و تفنگ نداره . جنگ روحه . هر کی روحش بزرگتر باشه برندست . کسایی که نازک نارنجین ، گیر زبون و چشم و گوش و دلشونن به درد نمیخورن . یعنی قابل اعتماد نیستن . کسی که خودش رو زمین نزده چجوری میتونه دشمن من رو زمین بزنه ؟؟؟؟
هر کسی یه گرفتاری داره . نمیخوام مزاحم کسی بشم .
گفتم حالا من باید چیکار کنم ؟ گفت برو قصه ی اون قفل ساز و پیرزن رو بخون .
بین جمعیت گم شد و رفت .
قصه ی ما به سر رسید کلاغه بازم به خونش نرسید . چون باباش رو گم کرده بود .
یا علی...