مدتی است از نوشتن حرف های انتقادی واهمه دارم . یعنی چون مدتی حرف های انتقادی میزدیم و خودمان عمل نمیکردیم ، دچار زیاد حرف زدگی مزمن شدیم .
اما بعضی وقتها آدم باید یک چیز هایی را بگوید ، گرچه باز هم حرفهایی که میزدیم و میزنیم چیز های جدیدی نیستند و چه بسیار بهتر این حرف ها زده شده است .
این پست خاطره یک روز دانشگاه ماست . سالروز شهادت آوینی . روزی که من کلاس اندیشه اسلامی دو داشتم . بچه های بسیج غرفه ای راه انداخته بودند و کتاب و سی دی روایت فتح میفروختند . یک قسمت از دانشگاه را هم خاک ریخته بودند و معبر مین زده بودند و با سیم خاردار و فانوس و پرچم و پلاک کار قشنگی کرده بودند .
کلاس اندیشه که شروع شد ، یکی از بچه های بسیج با دو آمد به استاد گفت :
استاد ببخشید ما امروز همایش داریم و داریم کمک میکنیم ، اگه میشه حاضری ما رو بزنید که ما سر کلاس نیایم . استاد هم گفت باشه، بیا بشین بعد برو !
کلاس که شروع شد ، بحث به این قسمت رسید که یکی از منفعت های وحی و وجود انبیاء ، از بین بردن خرافات از بین مردم است . سوال ها یکی یکی شروع شد . سوال های سینه زدن و دخیل بستن . سوال های توسل به ائمه . سوال هایی در باب امام زمان و غیبت و سوال هایی در مورد خود خدا !
کلاس که تمام شد ، دیدم اون بسیجی اینقدر میخ کوب بحث ها شده بود که یادش رفت برسه به همایش و نشسته بود تا آخر حرفها رو گوش داده بود .
فردای آن روز مقابل ساختمان اصلی دانشگاه دیدم چند نفر دور استاد دیگر گروه معارف دانشگاه جمع شدند و گویا ادامه سوال های شخصی کلاسشان را به بیرون کشانده اند . سوالاتشان در مورد خیانت عرب ها به ایران و تمدن از دست رفته ایران بعد از ورود اسلام به ایران بود و بیشتر حرفها و سوالاتشان به شبهات عامی که در ذهن همه ی مردم وجود دارد بر میگشت که موقعی که استادمان با ذکر منبع میگفت اصلا این چیزهایی که میگویید وجود خارجی ندارد هیچ کدامشان باور نمیکردند .
در آخر همونجور که بچه ها با استاد حرف میزدند موقعی که مسئول همایش دیروز که بی تفاوت به جمع ، تند و تند راه میرفت را دیدم ، در ذهنم بهش گفتم : فاصله میان اهداف تو با نیاز این بچه ها ، فاصله میان دو بردار موازی و نزدیک به هم است اما با جهت های مخالف .. !
پ ن : همایش و خاکریز و نمایشگاه تمام شده بود اما سوال های بچه ها نه ....