این روزها حساب زندگی ما شده که ببینیم چقدرش مانده است ....
به فاصله ی زمانی دو پست آخر این وبلاگ که نگاه کنید متوجه خواهید شد که بیشتر از یک سال میشود اینجا بروز نشده ! و در این یک سال نویسنده اش دنیایی با سال گذشته فرق کرده است .
کاری به یک سال گذشته نداریم و فقط بازگشتم که دیگر خودمانی حرف بزنم .اما معذوراتم بیشتر شده است . به دلایل مختلفی ! شاید یک وبلاگ راه اندازی کردم و فقط آدرسش را برای دوستان اس ام اس کردم .
شاید دیگر درد دل عمومی هم فایده ای نداشته باشد. انسان خودش را در مقابل کوران نصیحت ها و دلسوزی ها و برداشت های گوناگون قرار دهد کمی غیر عقلانی است . بهتر است کارَت را بکنی و خودت را بخوری و بگذاری تمام چیزهایی که در ذهنت داشتی با خودت چال شود و برچسب بیخیالی اطرافیان را یک عمر با خودت حمل کنی که آره فلانی هم موقع زن و زندگیش که شد بُرید و هر کسی زن میگیره همینه و سه نقطه و هزاران نگاه که از میلیون ها فحش آبدار برای انسان بدتر است ...
اینروزها خودم را به دست خدا سپرده ام . همانگونه که تقدیرم را ! ازدواجم را که به بهترین شکل سرو سامان داد ! کار و زندگی و رزق و روزی ام را هم راه انداخته است ... حتما برای بقیه عمرم هم برنامه ریزی کرده است .
اما رسالت !؟!
فکر میکنم هیچ رسالتی در مقابل خدا آش دهن سوزی نیست ! چه بنده وزیر فرهنگ این کشور باشم چه مسئول چهار کارگر ساده ، خدا خداییش را میکند و اگر بخواهد هدایت ...
شاید تقدیر من همین است که با صَفَر کارگر محبوبم آشنا شوم . با اسد ! با غنی ! بچه های بَدَخشان افغانستان . انسان های بی شیله پیله ای که حداقل یک سال است از خانواده شان دورند و کار میکنند.
شاید رسالتم همین پله بالا و پایین رفتن ها باشد که محک بخورم که آیا اگر هوا زیر صفر بود و فحش شنیده بودی و اعصابت خورد بود، باز هم به فکر وجدان کاری صد در صد هستی ... ؟
اما ناصر دین خدا بودن ، شور کار خدا را زدن ، موها را برای کار خدا سفید کردن کجا و از غُصه ی قسط و خانه و حقوق بالا و پایین زخم معده گرفتن و مردن کجا !
چقدر این جمله ی آقای حائری موهایم را به تنم سیخ میکند که ای خدا ! حیف این بچه هاست که به مرگ اسهال بمیرند ...
مرگ اسهال در برابر شهادت !
میبینید چقدر آرمانی حرف میزنم ... هنوز آرزوهای بچه گانه دارم .... شهادت ... هه هه ! بیخیال عمو !
خدایا ! این روزها از هم فاصله گرفته ایم ! بزنمان ! گریه مان بینداز ! بزنمان زمین ! شما را به جان خوبانت ، غریبه مپندارمان .
.....
خدا بزرگ است !
حسین جان ! خدا رخ نمیدهد . دلمان گرفته است . از دوری . از اینکه راضی به جداییمان شده ای ! از دنیا ! از اینکه گم شده ایم . . .
بر در خانه ات قبل ها جارو میکردی ! نوکر نمیخواهی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا مزه ی دنیا را برای کسانی که خیلی دوست دارد ،
همیشه شیرین نخواهد کرد ...
میترسد مرض قند بگیرند .