بابا بزرگم به مامانم گفته بود میدونی شب قدر من کِی بود ؟
بین همه ی بچه ها فقط تو بودی که شیر مامانتو نمیخوردی
منم اومدم خونه دیدم شیر نداری! هیچی هم پول نداشتم !
رفتم توی حیاط زیر آسمون سرمو کردم بالا و گریه کردم
بعد هم رفتم دو چرخه ام رو فروختم و برات شیر خشک خریدم
از فردا صبحش توی کار خدا گفت بگیر که اومد ....
پ ن : قدیم مردها اونقدر مرد بودند که خدا هم طاقت شکسته شدنشون رو نداشت !!
- ۸۹/۰۶/۱۲