یادتونه شب ها بهتون چی میگذشت تا خوابتون میبرد ؟ یادتونه که خنده هاتون مصنوعی نبود؟
یادتونه همدیگه رو که توی بغل میگرفتین دیگه نمیتونستین از هم دل بکنین ؟ یادتونه شبای عملیات . یادتونه بی خوابیا ؟ یادتونه خسته نشدنا ؟
حالا میخوای برات قصه ی خودمون رو بگم . نباید که همش قصه ی شما رو گفت .
موقعی که شما بزرگترین دغدغتون این بود که کفشهای دوستتون رو واکس بزنید فکرشو نمیکردین که دغدغه ی ما این بشه که وای اکانتم داره تموم میشه و خیلی از حرفا رو بهش نزدم .
موقعی که شما نصفه شبا توی تاریکیا گم میشدین و من نمیدونم چیکار میکردین که آدم دلش میخوات یک ساعت به عکساتون نگاه کنه فکر این رو نمیکردین که شب ها ما رو خواب میبره و حتی نمیشه آدم یک دقیقه توی آینه به خودش نگاه کنه . آخه حالش به هم میخوره .
موقعی که بدون هیچ چشمداشتی همه ی جوونیت و زندگیتو ول کردی و رفتی توی خاکا نشستی و جون دادی فکر نمیکردی یه روز ما خاک و مهر رو ول کنیم که میخوایم به جوونیمون برسیم .
موقعی که چشمای قشنگت و با حیاتو در مقابل نامحرما روی زمین مینداختی و از خدا میخواستی که تاثیری روی قلبت نگذاره فکرشو نمیکردی که یه روز یه عده ای بیان و از خدا بخوان که یه تاثیری بزاره تا با یه نامحرم دوست بشن .
موقعی که برای خواهرت چادر سوغات میبردی و رگ گردنت باد میکرد موقعی که یکی به خواهرت بد نگاه میکرد اصلاً فکرشو نمیکردی که یه روز توی داشنگاه ها رگ گردن پسر ها باد کنه که چرا کلاس ها رو جدا کردید ؟!
وقتی پای روزه حضرت زهرا (س) از حال میرفتی به هیچ وجه فکر نمیکردی که دو تا نامحرم به بهانه حضرت زهرا با هم گل بگن و گل بشنون .
و وقتی که داشتی جون میدادی و توی خون خودت غوطه ور بودی فکر نمیکردی مثل منی پیدا بشه که توی یه مملکت آرزو داشته باشه 10 دقیقه فقط 10 دقیقه آدمی همچون تو رو داشته باشه .
یا علی...