عطر سیب

عطر سیب
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
بایگانی

۲۶ مطلب با موضوع «عطر سیب» ثبت شده است

  • ۲
  • ۰

پاشکسته ترین

وقتی داشتم سفرنامه کربلایم را مینوشتم نمیدانم چرا از ذکر دو خاطره منصرف شدم !

بعضی روزها که میبینم راستی راستی فاصله ی ما و کربلا آنقدر میشود که مقیاس زمین و آسمان هم برای آن کم است، یادم به این دو خاطره می افتند.

نزدیک های نماز مغرب بود که حمام رفته و غسل کرده و لباس خوب پوشیده از مهمانسرا به کربلا آمده بودیم . روزهای آخر بود که کربلا بودیم . قرار بود برای شام، بچه های تدارکات نان و پنیر و هندوانه بدهند. آمدند داخل حسینیه و صدا زدند " یه چند نفر بریم هندونه ها رو بیاریم " . رفتیم و دیدیم هندونه ها رو باید داخل گونی کنیم که اتفاقا این گونی ها رو از نانوایی گرفته بودند و آردی بود. تا داشتم پیش خودم حساب میکردم که حالا اگر من اینها را بردارم و ببرم وقت نماز میشود و لباس هایم آردی و کثیف، بچه ها همه ی هندونه ها رو کول کردند و رفتند.... و من هم آنها را مشایعت میکردم .... !

خاطره ی دوم برمیگردد به یکی دو نفر از دوستان که رفته بودند دم چند نفر را دیده بودند که برای حرم در این چند روز کار کنند. یعنی به عنوان کارگر ، کنار دست استاد بناهایی که کارهای بنایی و شیشه کاری حرم را انجام میدهند، کار کنند.
صبح که میشد لباس کارگری میپوشیدند و میرفتند تا ساعت 5 عصر . خوابگاه هم نمی آمدند.

ما هم جو گیر شدیم و گفتیم ما هم هستیم. قرار شد یک روز با دوستان برویم سر کار . اما بعد از نماز صبح گفتم حالا اگر من رفتم خسته میشم و حالا خوابم میاد و ظهر میخوام بیام نماز ظهر حرم و اینها تا ساعت 5 بعدازظهر کار دارند من دیگه به هیچی نمیرسم و این صوبت ها ....
رفتیم خوابگاه و خوابیدیم و به همین نام و نشان آنروز تا دقیقا ساعت 5 بعدازظهر اتوبوس و سرویس برای حرم به خوابگاه نیامد.
و ما 8 ساعت کارگری در حرم امام حسین (ع) را فروخته بودیم به دو ساعت خواب و چرت و پرت گویی در خوابگاه!

حالا این روزها که می آییم و میرویم، این روزها که داریم کارگری هر کسی را میکنیم برای دوزار و ده شاهی رزق، این روزها که توفیق هر کاری برای امام حسین (ع) را ازمان گرفته اند به اسم هر چیزی که شما بگویید، یادم به این خاطرات می افتد.
به اینکه دوری این روزهایمان به خاطر همین نچسب بودن رفاقت و نوکریمان باید باشد. 

پ ن :
کاروان پیاده کربلا راه افتاده است و من از آن پیرمرد سیاه سوخته ی عصا زن خمیده ی عراقی پا شکسته ترم ........

عکس برگرفته از کتاب طریق یا حسین / خاطرات مصور پیاده روی اربعین / فاطمه صادقی
  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰
›› توی فکر ظربفم ! جان کری و اشتون و ژنو . توی فکر اینکه اوباما میگه ـ، تحریم ها !!، آخَر ایران رو به میز مذاکره کشوند و شرط ما برای کم کردن تحریم ها بازدید های روزانه است و هر وقت هم قانع نشدیم تمام تحریم ها قابل بازگشت هست ! به این فکر میکنم که اونها دارند بازی برد باخت رو به هر شکلی برای خودشون رقم میزنند و ایران داره این وسط به برد برد فکر میکنه !
یادم به صحبت آقای ولایتی در مناظره های انتخاباتی میفته که خطاب به آقای جلیلی میگفت : رفتید پای میز مذاکره یه قیمتی گفتید که بهتون گفتند اگر نمیخواید بفروشید چرا سر کارمون گذاشتید ! حالا امیدوارم این قیمت جدید برامون خیلی گرون تموم نشه ....
اما ما هم برای فرزندان انقلاب در این روزها آرزوی موفقیت میکنیم.

›› این روز ها به دخترم نگاه می کنم . به اینکه ما دو تا بودیم شدیم سه تا ! به اینکه یه بچه داریم ! جل الخالق ... ! به اینکه مسئولیت این بچه خیلی بیشتر از اونی هست که فکر میکنیم . توی فکر اینکه داره لهجه ، شخصیت ، فرهنگ و همه چیز ما رو به ارث میبره . 
به فکر نون حلالی که توی این دوره زمونه باید بگردی پیدا کنی ! دروغ چرا ؟ به فکر معیشتش ! به فکر اینکه اگر بچه مون بخواد برای انرژی  و شادی و تفریحات و بازی هاش، به بیرون از خونه پناه نبره، ما باید خیلی بیشتر براش سنگ تموم بگذاریم که اون هم مستقیم به مسائل مالی بستگی داره. 
مخصوصا که دختره! خودمون باید براش تولد بگیریم، کادو بگیریم، مسافرت ببریمش، اغناش کنیم .....

›› راستی این روزها به ورزش هم فکر میکنم . اینکه مثلاً در صدر خبر های ورزشی برد فوتبال ساحلی ایران از برزیل هست ! برد والیبال ایران از روسیه قهرمان المپیک و لیگ جهانی و ایتالیا ! به اینکه برد ورزش چقدر زیاده ! به اینکه این ورزشکارها چه سفیر هایی برای ایران و اسلام هستند و چه بردی دارند !

برای خودم تصور میکنم این خبر یعنی چی ؟ یعنی مخاطبین چند میلیاردی فوتبال در سراسر جهان،  خبر شکست برزیل از ایران را شنیدند.
میدانی یعنی چه .... ؟ 

یعنی مثلاً مِسی را تمام دنیا میشناسند. بعد از اینکه خوب بازی میکند حتی من هم که آرژانتینی یا اسپانیایی نیستم به او احساس محبت میکنم. بعد مسی را دوست دارم . برای پیروزی تیمش شور میزنم. زندگیش را مرور میکنم. او را یک قهرمان میدانم. بعد این مسی اگر مسلمان باشد، در ناخودآگاهم یک حس مثبتی نسبت به اسلام پیدا میکنم یا لااقل حس منفی هم در مورد اسلام پیدا نمیکنم. 

یعنی ایجاد اعتماد به نفس های ملی در سطح جامعه! یعنی احساس خودباوری برای جوانان یک ملت ! غرور ملی ! یک ارزش فوق العاده ای که عمق نفوذش در پیشرفت یک کشور را فقط سیاست مداران و جامعه شناسان می توانند درک کنند .

ایرانی که والیبال ایتالیا و روسیه را میبرد، در معنای دوم یعنی ایران شیعه! یعنی اسلام غیر امریکایی! اسلام غیر سعودی و وهابی! 

یعنی رسانه های مخالف ما میشوند ابزار انتشار اخبار موفقیت ما به تمام مردم جهان! 

و و و و ....
شاید نشود دامنه ورزش را جمع و جور کرد. دامنه هایی مثل دوری از گناه، تقویت اراده و .....

بگذریم که به برنامه " شب آسمانی " شبکه قرآن هم حسابی ذهنم رو مشغول کرده و حرفهایی در موردش دارم .

همیچنین امتحان نظام مهندسی که در پیش دارم . 

یا علی ...
  • امید رجایی
  • ۴
  • ۰

›› اینجا شلمچه است. روز 12 اردیبهشت 92. تک تک ثانیه ها و لحظه ها به یاد سفر سال گذشته ام هستم. لحظه ورود به شلمچه همان هوایی بود که سال گذشته با پیاده شدن از هواپیما در جدّه تجربه کردم. شرجی و مرطوب. نزدیک اذان صبح رسیدیم. به همسرم زنگ زدم. چقدر جایش موقع خواندن سوره یس خالی بود. صدایش غصه داشت. غصه نیامدن! میتوانم حسینیه شهدای گمنام شلمچه را با مسجد شجره قیاس کنم. مسجدی که باید برای ورود به مکه در آن مُحرم میشدیم. با دیدن خاک و خاکریز و یاد شهدا لباس های دنیایی را از تن بکنیم و برای دیدن خون خدا آماده شویم.

لبیک اللهم لبیک بگوییم

لبیک یا حسین

لبیک ....

در یکی از خاکریز ها هم نمازی خواندیم، گویا مسجد شجره با تمام اعمالش تکرار شده بود. حتی جدایی هایش با بانو! آن محرمیت خواهر و برادری و این ارتباطات دورادور تلفنی!

قرار است حرکت کنیم. اما نمیدانم توانسته ام لباس های دنیایی ام را از تن بکنم و لباس احرامم را بپوشم ؟!

›› اینجا مرز زمینی ایران و عراق است. سوله ای طولانی با مسافت بین صفا و مروه! با همان مهتابی ها. با دو لاین رفت و برگشت! با آبخوری های بین راه. تنها تفاوتش ستاره دار بودن بین صفا و مروه نسبت به اینجاست. دقیقا قیاس یک هتل 5 ستاره با یک مسافرخانه فکسنی! گرما اذیت میکند. حاج اقای کاروانمان را بیشتر. برای ورود منتظریم. گویا حالا حالا ها باید منتظر بمانیم. آقای مدبری میگوید ازچه نشسته اید؟! صلواتی نذر ام البنین کنید تا کارمان راه بیفتد. اتفاقا راه هم افتاد. بعد از چند ساعت از برزخ ایران و عراق نجات پیدا کردیم.

تا خواستیم سوار شویم اذان ظهر گفتند. همانجا روی آسفالت اولین نماز جماعت عراق برگزار شد. یادم آمد به اولین نماز های مدینه بر روی قالی یا سنگ ها آنچنانی.

 حدود 4 ساعت در راه بودیم تا به سه راه ناصریه رسیدیم. برای نهار پیاده شدیم. نهار برنج و مرغ بود. اتوبوس ها با اسکورت امنیت حرکت میکرد و هیچکدام تنها به جاده نمی رفتند. حدود 4-5 ساعت دیگر در راه بودیم تا به ایست بازرسی های مختلف رسیدیم. و بالاخره به زائر سرای نزدیک کربلا وارد شدیم!

رائر سرا نگو بهشت بگو. اصلاً باورمان نمیشد کربلا همچین جای قشنگی داشته باشد. گلهای رنگارنگ، فواره های زیبا، معماری زیباتر. مهمانسراهایی که به صورت ساختمان های جدا از هم در محوطه چشم نوازی میکردند و مسجدی با گنبد فیروزه ای.

مابقی عکس های زائرسرا

 ساعت حدود 10 شب بود و هنوز نماز مغرب و عشاء نخوانده بودیم. وارد خوابگاهی شدیم با سالنی بزرگ که حدود 100 تشک ابری در آن پهن بود. سریع نماز را خواندیم و شام با نان و مرغ پذیرایی شدیم. با اعلام آقا سید که اگر تا 11 از سیطره ( ایست بازرسی ) کربلا رد نشویم دیگر نمیتوانیم به حرم برویم، استرسی عظیم وجودمان را فرا گرفت که نکند شب جمعه حرم را از دست بدهیم و به همین خاطر سریع شام را خوردیم و جهت جلسه توجیهی به مسجد رفتیم. هنوز اتوبوس یا مینی بوس فراهم نشده بود. و اگر جور نمیشد باید شب جمعه را در چند کیلومتری حرم میگذراندیم. در حین صحبت های آقا سید بود که خبر جور شدن اتوبوس ها شادمان کرد و سریع سوار اولین مینی بوس شدیم. دیگر لحظه رسیدن شده بود. بعد از چندین سال آرزوی دیدن کربلا و این همه سختی و مکافات که برای رسیدن کشیدیم، دیگر دل در دلمان نبود. یکی از بچه ها دم گرفته بود و سینه میزدیم. نزدیک تر که شدیم صدای ضجه بچه ها نمیگذاشت بفهمیم مداح چه میگوید. دیگر رسیده بودیم ...اینجا کربلاست !

›› مقابل خیمه گاه اباعبداله پیاده شدیم. تک تک اتوبوس ها رسیدند. به سمت حرم راه افتادیم. داشتیم کنار حرم امام حسین (ع) راه میرفتیم و به سمت حرم آقا ابالفضل میرفتیم. سینه میزدیم. با خودم گفتم چرا مردم اینجا اینقدر راحتند؟ غذا میخورند؟ مگر اینجا کربلا نیست؟ در دلم کمی شماتتشان کردم که چقدر بی خیالند! اول بین الحرمین که رسیدیم سلامی به امام حسین (ع) کردیم و وارد حرم حضرت عباس (ع) شدیم. اولین صحنه حرم، دسته سینه زنی عراقی هایی بود که واقعاً زیبا میخواندند. باورم نمیشد دارم درب حرم حضرت عباس (ع) را میبوسم. باورم نمیشد اینجا قبر ابالفضل العباس باشد. زیارت نامه ای نصفه نیمه خواندیم و وارد شدیم. در دلم اذن دخول میخواندم. ءأدخل یا الله ؟ ءأدخل یا رسول الله ؟ ءأدخل ....

 السلام علیک یا ابالفضل العباس (ع) ! یا اخی الحسین ! یا کاشف الکرب ان وجه الحسین ....!

 از حرم که بیرون آمده بودم و قصد حرم امام حسین (ع) را داشتم، شده بودم مثل همان مردمی که تا چند دقیقه پیش شماتتشان میکردم. باورم نمیشد شب جمعه دارم در بین الحرمین راه میروم و خودم را نمیزنم. گریه نمیکنم! اشک نمیریزم! چند شب بعد در روضه ها فهمیدم اینجا دست امام معصوم باعث تسکین قلب هاست، مگر نه زینب سلام الله علیها ....

›› به هر حال وارد حرم امام حسین (ع) شدم. صحن مسقف. جمعیت زیاد. گرده های سینه زنی. از نوحه های عربی که غیر از حسین و زینب هیچ چیزش را نمیفهمیدم خوشم آمده بود. از عرب هایی که شیعه بودند و سینه میزدند. عرب هایی که موقع نماز دستشان را نمی بستند! عرب هایی که برای گذاشتن دست بر روی سینه ات و سلام کردن به امام کلی بد و بیراهت نمیگویند. پارسال همین موقع ها بود که هر چه عرب میدیم دشمن ما بودند یا لااقل دوست هم نبودند. اما اینها میگفتند حسین ! میگفتند زینب . سینه میزدند....!!

گرده های سینه زنی با هم رقابت داشتند تا صدایشان را به حضرت برسانند. نتوانستم به سمت ضریح بروم. برای تجدید وضو بیرون آمدم. یکی از دوستان را هم دیدم. با هم کمی بیرون راه رفتیم. و دوباره به حرم بازگشتیم. حاج مهدی سلحشور را هم دیدیم. خسته بودیم و خواب آلود. اما تمام تلاشمان این بود که از شب جمعه حرم حسین (ع) استفاده کنیم. با غبار سفر و بدون غسل وارد حرم شده بودیم. دقیقاً طبق مستحبات زیارت اباعبدالله! گویا حرم حسین(ع) تنها حرمی است که مستحب است آلوده وارد شدن ....

 بالاخره دلم را به دریا زدم و به سمت ضریح رفتم. اولین دعا زیر قبة الحسین دعایی است مستجاب.  دقیقا مانند همان دعایی که در اولین بار دیدن خانه کعبه! همان دعایی را کردم که پارسال.

›› صبح در محوطه خوابگاه با آن هوای ابری و نیمه بارانی و با آن گلها و فواره های قشنگ شدید دلم برای بانو تنگ شده بود و عدم دسترسی تلفنی این دلتنگی را دو چندان کرده بود. دلم میخواست اینجا بود و با هم در این فضا راه می رفتیم. تعریف میکردیم. اما گویا برای کربلایی شدن باید از بهترین و ناب ترین تعلقات دست کشید ...
غذا و مکانمان متعلق به حرم است. صبحانه و نهار و شام و جای خواب. بیشتر که فکر میکنم میبینم همین شیراز هم که هستیم متعلق به آقاست. یعنی نمک سفره مان هم متعلق به آقاست. یعنی کلاً مهمان آقا هستیم!

›› یکی دو روز است که ساعت 3 بعدازظهر میرویم حرم، ساعت 5 جلسه داریم تا اذان و ساعت 8 شام میخوریم و ساعت 10 برمیگردیم و دوباره ساعت 12 به حرم میرویم و ساعت یک و نیم در حرم مراسم داریم و بعد از نماز صبح به خوابگاه برمیگردیم. هر روز هم مرغ میخوریم. اما زده نمیشویم. آقا سید میگوید نکند بیایی اینجا مرغت را بخوری و سینه ات را بزنی و حالت را بکنی و یک مشت ثواب جمع کنی بروی، بدون اینکه دردمند شده باشی. خودم هم که به مرغ و جای خواب خوب و هوای بهاری و پذیرایی همه جانبه حضرت نگاه میکنم، میبینم تمام اینها شاید یک نمادیست از دنیا خواهی های ما که امام در یک هفته برای ما محیا کرده است. و بهمان میگوید بالاتر از این نیست که هر روز صبح و شب نان و مرغ بخوری و بخوابی ؟! مگرنه اینکه همین ها را میخواستی؟ بیا ! حالا که رسیدی کمی هم کربلا را زیارت کن! قتلگاه را ! تل زینبیه را ! یوم فَرِحَت بهِ آلُ زیاد و آل مروان را !

(نوشته روی بشقاب : وقف الروضة الحسینیه ! )

›› امروز یک شنبه است. شکر خدا اغلب نماز ها را در حرم امام حسین(ع) خواندیم. نمازهایی که هر کدام معادل با یک تمتع و عمره مقبول است. هر کدام یک تمتع ! هر کدام یک عمره ....

 مجلس دیروز بعدازظهر بسیار خاص شد. عنایت حضرت ملموس و محسوس بود. حرم حضرت عباس(ع) بسیار با صفاست. احساس بسیار خاصی دارد. حتی زائرین را برای خوابیدن هم اذیت نمیکنند. هر کسی گوشه ای نشسته است و روضه های حضرت را بازخوانی میکند. یکی با زبان عربی یکی با ترکی یکی با فارسی. من هم روبروی ضریح نشسته ام و تنها مصرعی که به ذهنم می آید را میخوانم: اهل حرم تشنه لبند فدای سرت ... فدای سرت ... فدای سرت !

عکس های تخریب و نبش قبر حُجر ابن عدی را هم بزرگ کرده اند و زده اند جلوی دید ضریح آقا! چه حرکتی! شاید منظورشان این است که یا ابالفضل! دشمن تا نزدیک های قبر خواهرتان رسیده است. مددی ......

›› کربلا بیشتر به یک شهر نظامی نزدیک است تا به یک شهر زیارتی. گوشه گوشه شهر ماشین های نظامی بزرگ در حد تانک عبور میکند. سیم های برق در هم تنیده شده، نظافت ضعیف شهر و وضعیت اوراق مغازه ها، نشان دهنده درگیری های شدید عراق و عدم وقت و امکانات کافی جهت رسیدگی به این امور میباشد.


اما حرم امام حسین(ع)! جای جای حرم روضه است. با حرم امام رضا(ع) فرق دارد که بشود یک گوشه بنشینی و با گنبد صفا کنی. اینجا باید با قتلگاه، با روضه علی اکبر (ع) ، با ضریح حبیب ابن مظاهر، با فاصله کم تل زینبیه تا مقتل، با این چیزها صفا کنی. صفا که چه عرض کنم. گریه کنی! ورودی های حرم اذن دخول ندارند. باید در دلت گفته و نگفته وارد شوی. بوی عطر حاکم بر فضا هم خیلی خاص است. بوی چوب درب ورودی. با خودم میگویم آیا این همان بوی سیبی است که وعده اش را در حرم حسین(ع) داده اند .... ؟

در حرم امام حسین (ع) نشسته ام. کنار باب الرجاء. به علی اکبر(ع) تمام چیزهایی را که باید میگفتم، گفتم. تمام چیزها را. رودروایسی هم نکردم. خودش آمده بود به خواب یکی از بزرگان و گفته بود چرا زائران و شیعیان به من متوسل نمیشوند؟ خودش گفته بود من نزد بابایم خیلی قرب و عزت دارم. من هم همه چیز را گفتم. دلم باز شده بود. احساس خوبی بود. رویم نمیشد به حضرت بگویم. همه اش را به علی اکبر(ع) گفتم.

›› اینجا کاظمین است. حرم پدر و پسر امام رضا(ع). اولین چیزی که با دیدن حرم در ذهنم تداعی میشود، حرم امام رضا (ع) است. همان معماری رواق ها و همان فرش های قرمز شش متری. همان حال و هوا و همان آرامش نشستن در صحن و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن. دو تا گنبد بسیار زیبا و عظمت حضور در کنار دو امام معصوم(ع). درکش برایم غیر قابل تحمل است. تابش را نمی آورم و دوباره به صحن بازمیگردم. باران گرفته است. سایه بان های پارجه ای سبز که بسیار شبیه به سایه بان های دیجیتال حرم نبوی است به صورت دستی باز میشوند. خدّّام قالی ها را جمع میکنند. یادم به حرم جامع رضوی افتاده بود که باران گرفت و هر کسی یک قالی لوله شده بر روی دوشش گذاشته بود و میدوید. احساس سرماخوردگی می کردم. نتواستم خوب زیارت کنم. از دارالشفای حرم قرصی گرفتم و با آب حرم خوردم. به نیت شفا! نماز ظهر را که خواندیم، فهمیدیم نهار مهمان حضرت هستیم. بیرون از حرم دم درب روبروی درب ورودی روی زمین نشستیم و غذا خوردیم. حاج عباس زحمتکشان میگفت احساس آن گدایی را دارم که درب خانه سلطان نشسته است و غذا میخورد. چقدر غذای خوش مزه ای بود! و چه لذتی داشت این نهار و چقدر آن لحظه که بر روی زمین نشته بودیم و مانند گداها غذا می خوردیم احساس خوبی داشتیم....

›› فرصت زیادی برای اعمال مسجد کوفه نداشتیم. لذا تا وارد شدیم با یکی از دوستان شروع کردیم به خواندن نمازها! دعاها را هم طوطی وار میخواندیم که یک سری کامل بتوانیم اعمالش را انجام دهیم. مقام حضرت خضر، حضرت آدم، مکان قضاوت حضرت علی (ع)، همه و همه را خواندیم تا به مقام حضرت رسول (ص) رسیدیم. باید دو رکعت نماز میخواندیم، رکعت اول به حمد و توحید و رکعت دوم به حمد و کافرون. به جناب رفیق گفتم کافرون در ذهنم نیست، به کافرون که رسیدی بلند بخوان تا ما نیز بهره مند گردیم. جلوتر از همه هم ایستادیم تا خیر سرمان اعمالش را خوب تر انجام دهیم. رکعت دوم حمد که تمام شد بسم الله الرحمن الرحیم جناب رفیق جوهره گرفت. قل یا ایها الکافرون لا اعبد ما تعبدون و لا انتم .... یادش نیامد ... و لا انا .... یادش نیامد ... و انا عابدٌ ....باز هم یادش نیامد... دیگر خنده امانمان را بریده بود و از پشت، شانه هایمان مانند کسانی که از خوف خدا گریه میکنند میلرزید و از روبرو مانند کسانی که سر کلاس درس میخواهند جلوی خنده شان را بگیرند و شدید تر میخندند !! ول کن هم نبود و تمام احتمالات ذهنی خودش در مورد سوره کافرون را تجربه میکرد. حالا دیگر بماند که چگونه ما نماز را به اتمام رساندیم و چقدر باعث ادخال سرور در قلوب فرشتگان و مقربان مسجد کوفه شدیم .... خدا قبول کند !

›› خیلی دیر شده بود و گرما امان بچه ها را بریده بود. بیست دقیقه تا نیم ساعت بیشتر به اذان ظهر نمانده بود و هنوز به حرم حضرت امیر نرسیده بودیم. می ترسیدیم نماز به حرم نرسیم. قرار هم بود ساعت 4 برگردیم. لذا تا از اتوبوس پیاده شدیم، با یکی دیگر از جنابان رفیق دوان دوان کنار صحن در حال ساخت حضرت فاطمه زهرا (س) را طی کردیم و وارد حرم شدیم. اولین کاری که بعد از راحت شدن خیالم در مورد نخواندن هر دو نماز کردم، یک لیوان آب حرم بود که در آن گرما واقعاً چسبید. هوای حرم فرق میکرد. صحن شلوغتر بود. غربت کربلا را نداشت. بعد از نماز، کنار قبر آیت الله العظمی خوئی رفتم و با خواندن زندگینامه ایشان کمی پوست کلفتمان تحریک شد و در قیاس مع الفارقی با زندگی خودم، سریع زدم گاراژ که هنوز ما کوچه را هم پیدا نکردیم که بخواهیم اندر خم اولش گیر کنیم!

زیارت با صفایی بود. خیلی کیف داشت تمام بغض های سال گذشته ام در بقیع را بشکنم و روبروی ضریح آقا بگویم :

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ عَبْدِکَ وَخَیْرِ خَلْقِکَ بَعْدَ نَبِیِّکَ وَاَخى رَسوُلِکَ وَوَصِىِّ حَبیبِکَ الَّذِى انْتَجَبْتَهُ مِنْ خَلْقِکَ وَالدَّلیلِ عَلى مَنْ بَعَثْتَهُ بِرِسالاتِکَ وَدَیّانِ الدّینِ بِعَدْلِکَ وَفَصْلِ قَضآئِکَ بَیْنَ خَلْقِکَ وَالسَّلامُ عَلَیْهِ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ و ....

چند سال پیش، یکی از مداحان تعریف کرده بود که در نجف توفیق شده بود حرم را طی بکشیم. همان سال خیلی غبطه خوردم. در ذهنم هم نبود. یک لحظه دیدم پاچه ها را بالا زده ایم و طی دست گرفته ایم و در همان ایوان نجف داریم حرم را میشوریم. باورم نمیشد، آقا جواب آن غبطه ی چند سال قبل من را داده باشد....! این خاندان بدهکار هیچ کس نمی مانند! حتی اگر اندازه ی قبطه ای باشد! این را مینویسم تا هرگز فراموش نکنم ... این خاندان بدهکار هیچ کس نمی مانند !

›› روز آخر است، پنج شنبه 19 اردیبهشت 92. بسیار دلگیر و خسران زده بابت عدم استفاده صحیح. روز آخر انسان بیشتر به زندگیش فکر میکند. به جایی که قرار است دوباره بازگردد. کارهایی که باید انجام دهد. کارهایی که از امام خواسته بود. تغییراتی که باید در خودش ایجاد میکرد. ایراداتی که باید از خودش حذف میکرد. به شروع زندگی حسینی!

زندگی حسینی با آرامش و سکون و رفاه تناسب ندارد. زندگی حسینی توکل است و گریه. خون است و حرکت. روضه است. زندگی با وجود دشمن است. همیشه در معرکه بودن است. زندگی حسینی نان و نمک امام را خوردن است. از امام همه چیز را خواستن است.

›› دلم شدید گرفته است. نماز صبح را در حرم خواندیم و در محوطه خوابگاه نشسته ایم. گوشی یکی از بچه ها فال حافظ دارد. تفعلی زدیم :

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم / لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو / که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس / که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسان / که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار / و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل / دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم

پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو / تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم

 

دیگر دلم آرام گرفته بود ....

 ›› شب آخر، شب خاصی بود. سخنرانی عجیب غریب آقا سید. نابودمان کرد. روضه های عجیب حاج عزیز. مداح خاص بیت علما و رهبری! مداح غیر دعوتی کانون و مداح دعوتی حضرت برای ما در نزدیکترین حسینیه عالم به حرم! وداع آخر با حرم حضرت عباس(ع). آخرین دقایق حضور در حرم امام حسین (ع). آخرین نماز صبح حرم. آخرین ها ...

صبح با تلخی از کربلا خارج شدیم. سریع خوابمان برد. به مرز که رسیدیم، صدای بانو را شنیدم. چقدر احساس محبت و صمیمیت بیشتری داشتم. منتظر بود و چقدر جایش خالی. امیدوار بودم بتوانم زندگی در کربلا را دوباره تکرار کنم. زندگی حسینی را. زندگی با وجود دشمن را....
اما بیشتر که فکر میکنم میبینم همین شیراز هم که هستیم متعلق به آقاست. یعنی نمک سفره مان هم متعلق به آقاست. یعنی کلاً مهمان آقا هستیم...!

  • امید رجایی
  • ۲
  • ۰

خراب کار

امروز ظهر با خودم گفتم چقدر خوب بود وقتی میرسیدیم کربلا، بند کفشانمان را به هم گره میزدیم و به گردن می آویختیم و " حُر " گونه در برابر حرم  زانو می زدیم !

اما بیشتر که فکر کردم دیدم "حُر" مرد بود ! لباس جنگی پوشیده بود و در سپاه دشمن شمشیرش را از رو بسته بود.

 زمانی هم که آمد ، خالص آمد ، خالص هم رفت !

به خودم نگاه میکنم میبینم، نان سپاه امام حسین ع را خوردیم، لباس نوکریش را هم پوشیدیم، اسمش را هم همه جا جار زدیم، اما خراب کردیم ... 


حالا نمیدانم برخورد آقا با " خرابکاران " سپاه لشکرش چگونه خواهد بود ؟؟؟


پ ن : ان شا الله چهارشنبه راهی هستیم... حلال کنید !

  • امید رجایی
  • ۳
  • ۰

باید بیایی

یادم می آید چندین سال پیش، هنگامی که مراسم های کانون هنوز در مسجد خیرات برگزار میشد، آقا سید بعد از چندین سال کار در شیراز تصمیم گرفتند از شیراز بروند. یک شب بعد از یکی از مراسم های کانون ( فکر کنم دهه محرم )،آقای حائری(امام جمعه وقت شیراز) آمدند مسجد خیرات و آقا سید از بچه ها کلی گله کردند که بچه ها اینجورند، راه نمی آیند ، کار نمیکنند ، خوب نیستند و .... 

آقای حائری تنها یک حرف زدند و از جا بلند شدند و رفتند.
 گفتند : دقیقاً به همین دلایل شما باید بمانید !

حالا این روزها که قضیه رفتن به کربلا دوباره راه افتاده است، پیش خودم دو دو تا چهار تا میکنم که من آدم خوبی نیستم، با معرفت نیستم، بی ادب هستم .... چنان هستم و چنان نیستم.

اما بعد میگویم میشود امام حسین (ع) با خودشان بگویند : دقیقاً به همین دلایل باید بیایی ؟!
  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

حزبولاهی !

›› سال 91 برای من یک سال فوق العاده پر بار و سرنوشت ساز بود. سالی که نقطه ی عطفی در زندگی من یا بهتر بگم ما بود. سال سفر به عمره، با آن همه خاطراتی که هنوز ذهنمان را قلقلک میدهد و انشاالله به زودی خاطراتش را خواهم نوشت.


یادش بخیر ....

›› این روزها به هدف ها و وظایفم فکر میکنم. به چیز هایی که دلمان میخواهد و چیز هایی که وظیفه مان است. و به چیزهایی که مجبوریم!

دنیا کم کم دارد خودش را نشان میدهد. دوران مجردی بدون هیچ تعلقی، میشد روزی هزار بار دعای "اللهم الرزقنا شهادت یا زیارت" را خواند ... اما ترجیح میدهیم این روزها به جهت مسئولیت هایی که به گردنمان افزوده شده دعای" اللهم الرزقنا رزقاً واسعاً حلالاً طیباً" را بخوانیم. که خب اگر آدم بودیم هر دو دعا هیچ منافاتی با هم نداشت. اما مشکل از همین جا شروع میشود که آدم نیستیم! و در هر دو دعا آلوده ی دعا میشویم و یادمان میرود خدا، هم در زیارت و شهادت هست و هم در جستجوی رزق حلال!

 اما خب راسیاتش خیلی جاها دنبال خدا نیستیم. این چیزها برایمان میشود هدف. بعد اسم این چیز ها را به زور میگذاریم خدا....


›› فیلم رسوایی فیلم خوبی بود! فیلمی که در این برهوت اعتقادات در جامعه، حرف از خدا میزد و مردان خدا و توسل و هدایت! حرف از اخلاص و خرج آبرو برای خدا! فیلمی که از مردم عامی جامعه میتوانستند از آن نکته بگیرند تا یک روحانی یا یک انسان فوق مذهبی یا همان حزبولاهی هایی که امام به آنها فحش فرمودند : خرمقدس ها!

اما ایراداتی هم داشت که ما در مقام نقد فنی و محتوایی فیلم نیستیم و در واقعیت حوصله اش الآن در حال حاضر وجود ندارد :)

 

›› سال 92 را هم واگذار میکنیم به خدا! امیدواریم سالی باشد که یک رئیس جمهور خوب گیرمان بیاید. رئیس جمهوری که به قول آقا حسن های فعلی را داشته باشد و نقص هایش را نه! امیدوارم هر که شود دوباره مملکت به جنجال کشیده نشود! اینترنت ها قطع نشود! کار و زندگیمان برای جر و بحث تعطیل نشود، رفقا به جان هم نیفتند، خانواده ها از هم نپاشند، پرونده های هم را رو نکنند، آبروی نظام را حفظ کنند! 
ودر ضمن هر که می شود یادش نرود مسکن مهر را هم ادامه دهد، که دیگر ما از کار بیکار نشویم ...


فعلاً یا علی !

 

  • امید رجایی
  • ۱
  • ۰

حضور قلب در نماز

فکر کردم توی این گیر و داد گرونی و حرفهای اقتصادی و بزن و بخور و دعوا و مرافه، یه سری حرف ها و یه سری مطالب داره کنج کتابخونه ها خاک میخوره و دیگه خریداری نداره. حتی بین خود ما مذهبی ها دیگه رنگ و بویی نداره !خواستیم در این پُست سری بزنیم به بحث نماز و حضور قلب در نماز. گرچه کتاب ها در این باب نوشته شده و اساتید زیادی به این مسئله پرداخته، اما خواستیم در حد نکته برداری از کتب ممتاز، من باب تذکر و تکرار، بار دیگر این مسائل فراموش شده را برای خود مرور و بازگو کنیم . نکات این مطلب برگرفته است از سری کتاب های " در محضر روح اله " که در این کتاب به بررسی حضور قلب در نماز، پرداخته است و اغلب مراجعات کتاب هم به کتاب آداب الصلاة و چهل حدیث حضرت امام (ره) میباشد.


  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

مهاجرت

از اونجا که سالهای دور در وبلاگ عطر سیب مینوشتم و اخیراً در لامپ، ترجیح دادم از هر دو خونه نقل مکان کنم به اینجا .


امید است حس نوشتن دوباره بازگردد ....


یا علی ..

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

بازگشت گیدورا !

به فاصله ی زمانی دو پست آخر این وبلاگ که نگاه کنید متوجه خواهید شد که بیشتر از یک سال میشود اینجا بروز نشده ! و در این یک سال نویسنده اش دنیایی با سال گذشته فرق کرده است .

کاری به یک سال گذشته نداریم و فقط بازگشتم که دیگر خودمانی حرف بزنم .اما معذوراتم بیشتر شده است . به دلایل مختلفی ! شاید یک وبلاگ راه اندازی کردم و فقط آدرسش را برای دوستان اس ام اس کردم . 

 شاید دیگر درد دل عمومی هم فایده ای نداشته باشد. انسان خودش را در مقابل کوران نصیحت ها و دلسوزی ها و برداشت های گوناگون قرار دهد کمی غیر عقلانی است . بهتر است کارَت را بکنی و خودت را بخوری و بگذاری تمام چیزهایی که در ذهنت داشتی با خودت چال شود و برچسب بیخیالی اطرافیان را یک عمر با خودت حمل کنی که آره فلانی هم موقع زن و زندگیش که شد بُرید و هر کسی زن میگیره همینه و سه نقطه و هزاران نگاه که از میلیون ها فحش آبدار برای انسان بدتر است ...

اینروزها خودم را به دست خدا سپرده ام . همانگونه که تقدیرم را ! ازدواجم را که به بهترین شکل سرو سامان داد ! کار و زندگی و رزق و روزی ام را هم راه انداخته است ... حتما برای بقیه عمرم هم برنامه ریزی کرده است .

اما رسالت !؟!

فکر میکنم هیچ رسالتی در مقابل خدا آش دهن سوزی نیست ! چه بنده وزیر فرهنگ این کشور باشم چه مسئول چهار کارگر ساده ، خدا خداییش را میکند و اگر بخواهد هدایت ... 

شاید تقدیر من همین است که با صَفَر کارگر محبوبم آشنا شوم . با اسد ! با غنی ! بچه های بَدَخشان افغانستان . انسان های بی شیله پیله ای که حداقل یک سال است از خانواده شان دورند و کار میکنند.

شاید رسالتم همین پله بالا و پایین رفتن ها باشد که محک بخورم که آیا اگر هوا زیر صفر بود و فحش شنیده بودی و اعصابت خورد بود، باز هم به فکر وجدان کاری صد در صد هستی ... ؟

اما ناصر دین خدا بودن ، شور کار خدا را زدن ، موها را برای کار خدا سفید کردن کجا و از غُصه ی قسط و خانه و حقوق بالا و پایین زخم معده گرفتن و مردن کجا ! 

چقدر این جمله ی آقای حائری موهایم را به تنم سیخ میکند که ای خدا ! حیف این بچه هاست که به مرگ اسهال بمیرند ...

مرگ اسهال در برابر شهادت !

میبینید چقدر آرمانی حرف میزنم ... هنوز آرزوهای بچه گانه دارم .... شهادت ... هه هه ! بیخیال عمو !

خدایا ! این روزها از هم فاصله گرفته ایم ! بزنمان ! گریه مان بینداز ! بزنمان زمین ! شما را به جان خوبانت ، غریبه مپندارمان .

.....

خدا بزرگ است ! 

حسین جان ! خدا رخ نمیدهد . دلمان گرفته است . از دوری . از اینکه راضی به جداییمان شده ای ! از دنیا ! از  اینکه گم شده ایم . . .

بر در خانه ات قبل ها جارو میکردی ! نوکر نمیخواهی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

گردباد

وقتی آمدی ، انقلابی به پا شد . مگر میشد گردبادی به آن عظمت که یک پایش بر روی زمین بود و سرش به آسمان ، وارد قلب ما شود و انقلابی نشود . اصلاً تو آمدی که مقلب القلوب قلب هایمان باشی تا محول الحول حکومتمان . تو آمدی که از نو اسلام بیاوریم . اسلامی با بوی جهاد . اسلامی با همان طعم دوران پیامبر که خانه نشینی در آن کفر خالص بود ! اسلامی با رنگ سرخ ...

گردبادت نه تنها دل من را ، بلکه دل هر مستمندی را سالهای سال است زیر و رو کرده است . گردبادت دودمان ظلم را به باد داد . گربادت دیوانه کننده هوشیار کننده بود . گردباتت بوی جنون میداد . بوی فکه . بوی شلمچه . بوی هیهات من الذله ...

گردباتت مردم را از زمین بلند کرد . برد بالاتر . برد آنجا که غیر از خودشان بقیه را هم ببنند . برد غزه ، لبنان ... اصلاً برد هر جا که مظلومی فریادی بلند کرد . برد به همان شب های دوره گردی علی .

به خدا قسم که آرامش چشم های تو و خروش این روزهای مردم مصر و تونس و یمن ، تعبیر اصلی آرامش قبل از طوفان است . گویا همان روزها که آرام نمازت را میخواندی و با آن لهجه زیبایت میگفتی امریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند ، این روزها را میدیدی و در دلت میخواندی :

 إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَذَکَرُوا اللَّهَ کَثِیرًا وَانتَصَرُوا مِن بَعْدِ مَا ظُلِمُوا وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ

(مگر کسانی که ایمان آورده‏اند و عمل صالح انجام می‏دهند و یاد خدا بسیار می‏کنند و به هنگامی که مورد ستم واقع می‏شوند به دفاع از خویشتن (و مؤ منان) بر می‏خیزند و بزودی آنها که ستم کردند می‏دانند که بازگشتشان به کجاست. ) شعرا ٢٢٧

 

 

  • امید رجایی