» من و مامان شمسی
هوا گرگ و میش بود که در خونه رو باز کرد و رفت بیرون . نوک دماغش از سرما سرخ شده بود . البته پاک کردن متوالی دماغش با آستین چپ مانتوش هم بی دلیل نبود .هوا اونقدر سرد بود تا به دستای کوچیکش اجازه نده که از جیبش بیرون بیان . توی راه دبستان به خیلی چیز ها فکر میکرد .
به دعوای دیشبش با ریحانه . آخه اون همیشه عروسک هاش رو میاره جلوی من و یه دونش رو هم به من نمیده . دیگه اعصابم خورد شد . دختره ی لوس فکر کرده که چی . حقش بود که عروسکش رو خراب کردم .
» به اون مردی که دیروز اومد خونشون : نمیدونم چرا هر موقع میاد مامانم دست پاچه میشه . چادرشو سر میکنه و میگه ایندفعه چه بهونه ای سر هم کنم . اما دیشب مامان از هر دفعه بیشتر تر گریه کرد . میگفت باید خونمون رو عوض کنیم. خدا کنه هر جا میریم به مدرسه نزدیک باشیم تا من صبح ها نیم ساعت بیشتر بخوابم .
» به مادرش ، اینکه چرا هیچ وقت اون رو در حال استراحت ندیده . اینکه همیشه ی خدا داره کاشی های حیاط رو چار تا و یکی میکنه و از این بر میدوه اونبر . آخه تا کی باید مردم سبزی هاشون رو بدن مامان من تا براشون پاک کنه . مگه خودشون نمیتونن . دیگه دست مامانم ظرافت قبل رو نداره . شده عینهو دست آقا کریم سبزی فروش که هر موقع ازش سبزی میخرم دستاشو روی سرم میکشه و میگه خدا بیامرزه آقات رو .
» به یاد باباش : یعنی بابای من چه شکلی بوده . احتمالاً قدش خیلی بلند بوده ، قوی هم بوده . حتماً خوش تیپ بوده که مامان شمسی باهاش عروسی کرده . خب بزار ببینم . صبح ها که از خواب بیدار میشده میومده منو میبوسیده ، پالتوش رو که مامان هنوز نگه داشته هم میپوشیده و کله ی سحر میرفته سر کار . سر کار هم حتماً برای خودش برو بیایی داشته . بعد عصر ها هم کلی خوراکی و میوه میخریده و میومده خونه . مامانم میگفت بابات خیلی مهربون بوده .
از مردی که سر خیابون وایساده بود پرسید : آقا چقدره دیگه تا 7 مونده ؟ موقی که شنید 15 دقیقه توی دلش حول افتاد . هر وقت جلوی مغازه ی آقا رضا بهش میگفتن 20 دقیقه دیر میرسید ، حالا امروز که این آقاهه میگه 15 دقیقه !
» دیگه نمیتونست به ناظمشون فکر نکنه : با اون دماغ گندش . انگار که باباش رو کشتم . هر موقع میبینتم فقط یه جمله میگه : صابری ! تو که باز دیر کردی . ببین بچه ها رو . مگه اینها مثل تو نیستن . یه بار هم که شده زود بیا .اما ایندفعه دیگه معذرت خواهی نمیکنم . بهش میگم که باید دو تا اتوبوس سوار شم تا برسم مدرسه .
اتوبوس که راه افتاد و روی صندلی نشست ، پاهاش به کف اتوبوس نمیرسید . همینجور که دستش توی جیبش بود و پاهاش رو تکون میداد ، یه خانمی با دستش به پهلوش زد و گفت : آروم بشین . هواسمو پرت نکن . به قیافش که نگاه کرد یه خانم چادری قد بلند ، با مقنعه ی خاکستری و دستکش مشکی . یه تسبیح سفید گنده هم دستش بود . لباش هی تند و تند به هم میخورد . النگو های طلاییش خیلی قشنگ بود . معلومه از اون گرون هاست . همینجور که داشت بهش نگاه میکرد خانمه دستش رو توی کیفش برد و بهش گفت : معلومه صبحونه نخوردی ، بیا این صد تومن رو بگیر ، یه دعایی هم برای ما بکن
- خوردم . مرسی .
بگیر دیگه ، حیوونی ببین چه نوک دماغش قرمز شده . واقعاً چه مادرهای بی فکری پیدا مشین . نمیتونست مامان جونت یه ژاکتی تنت کنه . یه خنده ی بلندی کرد و گفت حتماً خوابیده . ملت این روز ها همه نماز صبحاشون قضا میشه که هیچ ، بچشون رو هم به زور میفرستند مدرسه ...
» داشت حالم از اون قیافه ی نحسش به هم میخورد . کاش زود تر میرسیدیم ، به دستاش که نگاه کردم خیلی سفید بود و ظریف . انگار دختر های 20 ساله، اما بزار ببینم چقدر این دست ها آشناس . وای، نکنه همون خانمیه که هر هفته سبزی های خونشون رو میده مامان شمسی تا براش پاک کنه ... !
یا علی ...