عطر سیب

عطر سیب
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
بایگانی
  • ۰
  • ۰

آبکش !

تا حالا آبکش دیدی ؟
اره همونی که شونصد تا سوراخ داره .
همین که داخلش برنج صاف میکنند .
اره همین آبکش خودمون .
خدا رو شکر .
حالا آبکش مامانتو بردار . میخوایم بریم یه جایی .

 آماده ای ؟
..
خیلی آروم چشماتو ببند . برو سمت شمال . اصفهانو رد کن . بپا به دماوند نخوری .
بده سمت راست . یه کم دیگه . ها .
رسیدی لب دریا . همین جا نگه دار .
تا چشم کار میکنه آبه . جوری که آخرشو نمیبینی .
آب کشه که همراته ؟ توی راه که ولش نکردی ؟
آباریکلا .یه قایقی اونجا هست . برو سوارش شو .
روشن کن . برو توی دریا . برو جلو تر . برو نترس!

خیلی خـــــب . کافیه . خاموش کن .
عظمت دریا رو ببین . ببین چقدر بزرگه !

حالا آبکشه کجاس ؟ بیارش بیرون .

بزنش توی دریا . نگام میکنه ! میگمت بزنش توی دریا .
بیارش بالا . چی داخلشه ؟

هیچی ؟! یعنی هیچی نتونستی برداری ؟ مگه میشه ؟
فقط خیس شد ؟

چی ؟ سوراخه ؟؟؟؟
ای ول ! همینو میخواستم . سوراخه ......

پ ن : یا اباعبدالله ! از دریای معرفت شما فقط عرق شرمش برای مونده .
مددی !

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

۰۰۰


* کسی خونه نیست ؟ *
 

هست . تا یه چایی بخورید میرسیم خدمتتون.

یا علی ...

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

توبه


اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمد رسول الله
اشهد ان علی ولی الله

و برای اونهایی که هنوز باورشون نشده ما اتفاق خاصی برامون نیفتاده :

» اشهد ان انجوی مرشدنا و سیدنا فی سلوک الی الله

پ ن :‌ یه وبلاگ هیچ وقت نمیتونه معرف شخصیت یه نفر باشه چون مقطعیه و انسان دائما در حال فراز و نشیب .
امیدوارم موقع مرگ توی قسمت فرازش باشیم .

یا علی ...

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

» سلام . برگشتم . بعد از مدتی ننوشتن . بعد از مدتی نت نیامدن .
هیچ چیز عوض نشده . آی دی ها همان آی دی ها هستند . همه چیز سر جای خودش هست .
هنوز تعدادی هستند که برای دیدن وبلاگشان در وبلاگت پیام میگذراند .
هنوز سید از رفتن مینویسد و کوثر دردهای جامعه را از یک دید جدید نگاه میکند .
ماه نا تمام هم هنوز با شعر حال میکند و عطر یاس هم هنوز نتیجه ی ساعت ها فکر خود را مینویسد .
آسمون هم که هنوزعقیده دارد باید متن همراه با عکس باشد و من هم ...
هه . من ! چه واژه ی جالبی ! من ....

 یکی از خوبی های نت نیامدن همین است که هِی لازم نیست اظهار نظر کنی. ( به نظر من ... )
هی لازم نیست از یک زاویه جدید به قضایا نگاه کنی .
خودت هستی و جامعه ی غیر مجازی . حقیقت هایی که مدت ها بود پشت www ها گم شده بود .
حقیقت هایی که همچین مثل آی دی های اینترنت با احترام و محبت بهت برخورد نمیکنند .  

 » هیچ علاقه ای برای برگشتن به دنیای مجازی ندارم ....

 پ ن : چه وبلاگ هایی که اسم بردم و چه دوستانی که اسم نیاوردم ، هیچ قصد خاصی نداشتم . موقع نوشتن فقط همینها توی ذهنم بود .

یا علی ...

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

» هر روز صبح که از خونه میزدم بیرون به اولین نفری که سـلام میکردم نجـار محلمون بود . صدای رادیو رو تا آخرین درجه بلند میکرد ، میز کارش رو میگذاشت توی کوچه و اول از هر کاری جلوی مغازش رو آب پاشی میکرد .


اون روز تمام نیروم رو جمع کرده بودم که با سلامم کلی انرژی مثبت بهش بدم که دیدم در مغازه بسته و یه پارچه ی مشکی ....

» دیشب عروسی بود . اما هیچ کس دل و دماغ عروسی رفتن نداشت . چرا ؟ چون خاله ی عروس صبح عروسی از دنیا رفت . اما به هیچ کس نگفتند که عروسی به هم نخوره . اونهایی که میدونستند ،وقتی داشتند میرفتند عروسی میگفتند : میریم عروسی اما میدونیم خوش نمیگذره !!!


یعنی موقعی خوش میگذره که مرگی در کار نباشه ..... !!

» امید به مادر فلانی دعا کن ، مریضه .


دو روز بعد : امید ، ما داریم میریم ختم فلانی ، اومدی خونه نهارت روی بخاریه .

» چند ماه پیش دیدیم روی پشت بونمون صدا میاد . موقعی که رفتیم دیدم بعلهه . یه تزریقی میاد روی پشت بوم خونه ی ما و شروع میکنه به ....


دو روز پیش اعلامیش رو روی دیوار دیدم .

» زن همسایمون برای مادرم تعریف میکرد که موقعی که تزریقیه میمیره و اعلامیش رو میزنن روی دیوار ، نجاره میاد وایمیسه میگه : نچ نچ نچ !


زن همسایمون میگفت میخواستم بهش بگم شاید نفر بعدیش هم تو باشی اما روم نشد !

 

پ ن : کاشکی یکی پیدا میشد منو تکون میداد ، یک ساعت از بین این همه کار و آرزو و هوس و آینده و گذشته میکشید بیرون ، دو سه تا سیلی محکم بهم میزد و می گفت : هویییییییییییی ! کجا رو میخوای فتـــح کنی ؟‌ شاید نفر بعدی تو باشی!

 

 یا علی ...

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

رقیب


حس رقابت خیلی حس خوبیست . به انسان سرعت میبخشد . سعی کنید به جای دوست رقیب پیدا کنید . دوست قربان صدقه انسان میرود اما رقیب انسان را به حرکت وا میدارد . من درچند موردی که برای خود رقیب پیدا کردم خیلی سود برده و کیف کرده ام .
میخواهید اسم رقیب هایم را ببرم ؟؟
نمیبرم .
پ ن: جگر آن دوستی را قطعه قطعه کرده و سر سیخ زده و با لیمو مورد استعمال قرار دهم که رقیب باشد .

یا علی ...

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

عقب افتاده

 » دلم میخواهد وبلاگم را به روز کنم . به هیچ کسی هم ربطی ندارد .

»
این روز ها تنها از یک چیز رنج میبرم :
تنبلی
حال این تنبلی از کنترل نکردن نفس است ، از ناحیه شیطان است ، از کدام گورستانی است نمیدانم .
فقط میدانم که عقب افتاده ام . به هر معنا که فکرش را بکنید .

 » یه شب که داداشم رو بردم دکتر ، داداشم گفت نمیدونم چی شده ، فقط کلافه ام . دکتر هم خنده ای کرد و گفت : دعا کن باران ببارد . اگر نبارد خیلی خطر ناک است ...........................................

 » کاش میتونستم همه ی اونهایی رو که فکر میکنند من آدم خوبی هستم رو جمع کنم و بهشون بگم به پیر به پیغمبر من آدم خوبی نیستم .

» بعضی روز ها که خیلی خسته میشم ، همه ی دنیا رو سیاه و سفید میبینم به غیر از دو تا چیز . یکی بچه ها هستند که همیشه ی خدا رنگین ، یکی هم محبت  .

پ ن : فلون فلون هر کسی که با خوندن جمله ی آخر فکر بد در مورد من بکنه .

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

مصائب یک دختر پشه

 

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیشکی نبود . هر کی بنده ی خداست بگه یا خدا !

 

توی یه شهر دور یه عده پشه دور هم زندگی میکردند . خوش خرم . صبح ها که از خواب بیدار میشدند هر کدومشون میرفتند دنبال غذای خودشون . یکیشون توی کار خون بود ، یکیشون خوراکش زباله دونی بود و محتویات دلچسبش . بعضیاشون که روحیه ی همچین خشنی داشتند هر روز توی گلاب به روتون میگشتند و " چیز " میخوردند .

حالتون رو به هم نزنم و برم سر اصل قصه . قصه ی ما از اینجا شروع میشه که یه دختر پشه ی تقص و نیشبریده توی روی فک و فامیلش وایمیسه و میگه الا و بالا من دانشگاه قبول شدم و باید برم دانشگاه. از دختر پشه اصرار و از خرمگس بزرگ انکار . حالا هر چی بگن میری اونجا تهاجم فرهنگی میشی و اله و بله و جیمبله ، به گوش این دختر نیشبریده نمیره که نمیره .

پسر عموهای غیرتیش هم هر چی براش پیغوم پسغوم فرستادن که یک زباله دونی دنج و با صفا سراغ داریم و میریم با هم مزدوج میکنیم و این حرفا ، گوشش به این حرفا بدهکار نبود که نبود .

 

خلاصه مطلب دختر پشه ی قصه ی ما بار و بنه ش رو انداخت رو کولش و رفت دانشگاه . دانشگاه نگو ، خارج بگو . همه ی حشرات از همه رنگ . ساقه بلند ساقه کوتاه . رنگ و ورانگ .

زنبور ها اغلب رشته ی گیاهپزشکی میخوندن .

سنجاقک ها همه طراحی دوخت .

ملخ ها بیشتر کشاورزی بودند .

 پروانه ها بلا استثنا همه هنر و گرافیک بودند .

عنکبوت ها عمرانی بودند و جیرجیرک ها موسیقی میخوندند .

مورچه ها هم چون موجودات سخت کوشی بودند توی همه ی رشته ها جای خودشون رو باز کرده بودند . اما بیشتر کامپیوتر میخوندند .

 

اما پشه ها اغلب به خاطر اینکه استعدادی جز نیش زدن نداشتند میرفتند علوم سیاسی و حقوق .

دختر پشه ی قصه ی ما هم رشته ی علوم سیاسی قبول شده بود و رفت سر کلاس . نر و ماده داخل هم . اولین تجربه ش بود که این همه پشه ی نر دور و برش میدید و و باهاشون نشست و برخواست میکرد . همه چیز براش تازگی داشت و از تصمیمی که گرفته بود راضی بود .  

 

یه دفعه که داشت از پله های دانشگاه میومد پایین نیشش توی دست و پاش گیر کرد و خورد زمین . همه هم از یه طرفی در رفتند و کر کر ازش خندیدند . دیگه از اون موقع بین پسر پشه های دانشگاه معروف شده بود به " نیش دراز " . دختر پشه ی قصه ی ما هم که خیلی احساساتی بود و حساس،شب و روز گریه میکرد که چرا این اتفاق باید برای من بیفته ؟ تا اینکه یه روز با یکی از پروانه ها آشنا شد و محتویات دلش رو ریخت روی داریه . پروانه بهش گفت یه دکتر خوب سراغ دارم همچین نیشتو عمل کنه که همه ی پسر پشه های دانشگاه میان جلو و وایمیسن به پاچه خواری و آمار دادن .

دو سه روزی داشت بهش فکر میکرد و اون صدای خرمگس بزرگ توی ذهنش تداعی میشد که با اکو میگفت " دختر جان جان ان ن ، نباید بری دانشگاه گاه اه ه ، اونجا تهاجم فرهگی میشی شی ی ، و اله و بله و جیمبله " اما دیگه تحمل نیش های این پسر پشه ها رو نداشت و ایمیل زد به داداشش و گفت پول لازمم شده و بریزید به حساب شتابم.

اونها هم از دنیا بیخبر پول رو ریختند و ... اوف چه نیشی شده جداً . به صورت گرد و اون چشمهای درشتش خیلی میومد . صبح ها موقعی که سر و وضعش رو جلوی آینه درست میکرد ، یه احساس رضایتی بهش میگفت : خوب شده!

 

خب حتماً الان دارید به این  فکر میکنید که ارتباطش با اون دوست پروانه ش زیاد میشه و اون هم از اون پروانه های هفت خط روزگاره و دختر پشه ی قصه ی ما رو گول میزنه و میبره خونه ی خودشون و الیاس بازار و رز گل من ؟

نه اصلاً هم ادامه داستان اینجوری نیست که فکر میکنید .

 

شاید هم فکر کردین که یکی از پسر پشه های دانشگاه میاد ازش خواستگاری میکنه و اینم خوشش میاد و میره به خرمگش بزرگ میگه و اونها هم پسر عموی های غیرتیش رو میفرستن دانشگاه و دمار از روزگار پسر پشه ی بدبخت در میارن . نه بابا بازم که اشتباه کردین . ُ

 

ادامه :

یه روز سرد زمستون که خورشید به زور میتونست از لابلای ابرا خودشو به زمین برسونه ، داشت میومد دانشگاه که دوباره روی همون پله و همون موقعیت لیز خورد و زمین خورد . وای دوباره همه شروع کردند به کر کر خنده و تیکه پروندن . توی همین گیر و بیر دید یه سایه ای کل بدنش رو احاطه کرده ، سرش رو که بالا آورد یه عنکبوت درشت هیکل رو دید که زل زده توی چشماش . با صدایی همچین شبیه آلن دولنش گفت " کمکی از دست من بر میاد  ؟ " ( این قسمت رو با موزیک متن فیلم تایتانیک بخونید )‌ دختر پشه هم دست های دراز شده ی عنکبوت رو گرفت و به حالت اسلوموشن بلند شد . فارغ از همه ی نگاه هایی که به این دو تا بود با چشمای مات و مبهوت به چشماش خیره شده بود .

بعد ها که آمارش رو گرفت معلوم شد از بچه خر خونهای رشته ی عمرانه . با اینکه خیلی با خودش کلنجار میرفت که این قضیه رو جدی نگیره اما نمیدونست چرا هر موقع ذهنش آزاد میشد خود به خود میرفت سمت عنکبوت.

هر موقع هم توی دانشگاه میدیدش توی دلش یه اتفاقاتی میفتاد . دیدید قند توی چایی چجوری آب میشه ؟ دقیقا همونجوری . نمیخواست قبول کنه که عاشق شده اما رفتار و کردارش دقیقاً همین رو میگفت . همچین مواقعی فقط به یک نفر اعتماد و درد دل میکرد . " پروانه " .  سریع اس ام اس زد براش که کار واجبت دارم و باید ببینمت . موقعی شرح ما وقع رو برای پروانه گفت ، پروانه یه قهقه ی بلندی زد و گفت که اینطور ! پشه  کوچولوی ما عاشق شده . بابا غصه که نداره . بنده شخصاً تا حالا که 27 سالمه 7 بار عاشق شدم . هر کدومش 1 سال . به همشون هم پیشنهاد ازدواج دادم اما نمیدونم چرا هیچ کدومشون بهم جواب مثبت ندادن !!

اصلاً توی فکرش هم نرو . اینروز ها یه چیز عادیه . اصلاً تا کِی زن های جامعه ی ما باید بشینن توی خونه تا پسر ها بیان خواستگاریشون ؟ این حرفا به درد زمان آقای خدابیامرزم میخورد که دختر ها تا قبل از ازدواجشون یه هوا سیبیل داشتند و ابروهاشون میشد مثل پاچه ی بز . حالا دیگه نقل این حرفا نیست که ! باید جامعه از یه جا شروع کنه و این عادت زشت رو برای همیشه به فراموشی بسپاره .

پشه ی بیچاره هم پیش خودش دو دو تا چهار تا کرد و گفت :‌پربیراه هم نمیگه ها ! راست میگه . یعنی اگر یه ماده یه نری رو دوست داشته باشه و اون نره هم ندونه ، و بره با یه ماده ی دیگه ازدواج کنه خیلی بد میشه که . تکلیف این ماده ی بدبخت چی میشه ؟

پیش خودش گفت اولین دفعه که توی دانشگاه دیدمش یه نفس عمیق میکشم و میرم جلو . خیلی رک حرفم رو بهش میزنم . دو حالت داره : یا قبول میکنه یا نمیکنه . اگر کرد که چه بهتر، اگر هم نکرد دیگه توی دلم نمیمونه که چرا بهش نگفتم .

حالا هر چی وجدانش بهش میگفت خودتو سبک نکن دختر ، تا بوده و نبوده مرد باید میومده خواستگاری زن . برو به یه مشاوری ، بزرگتری ، استادی ، چیزی بگو که اون اقدام کنه . خودتو سبک میکنی فردا توی زندگی هم هر مشکلی پیش اومد میگه " مثل اینکه شما اول پیشنهاد دادیا " . اما گوشش بدهکار نبود که نبود .

خلاصه طبق برنامه اولین روزی که توی دانشگاه دیدش رفت جلو و ....

خب دوباره دارید فکر میکنید که چی بهش میگه ؟ نکنه بگه من نامزد دارم . نکنه جلوی همه خفتش بده . شاید هم اونم عاشقش بوده و رو نمیکرده . نه اینجوری دیگه خیلی رمانتیکه ، امکان داره بگه اینجا جای مناسبی نیست و قرار بزارند و برند بیرون .

آره همینطور هم شد . با هم قرار گذاشتند و رفتند بیرون . ( اینکه چجوری حرف زد و دقیقاً چی بهش گفت به دلیل مسائل اخلاقی و بد آموزی نقل نمیشه )

بالاخره روز قرار فرا رسید . هر دو طرف تریپ زده بودن . دختر پشه با رژ گونه ی ملایمی که زده بود و اون نیش رو به بالاش خیلی ناز شده بود . عنکبوت هم با اون عینک دودیش خیلی موقر و جنتلمن شده بود . هوای نیمچه ابری هم فضا رو عاشقانه تر کرده بود . انگار همه جا ساکت شده بود و این صحنه رو تماشا میکرد . حتی برگ های درخت هم ایستاده بودند. از دور که همدیگه رو دیدند هر دوتایی به سمت هم اومدند . قدم به قدم که به هم نزدیک تر میشدند ضربان قلبشون بیشتر میشد. وای شده انگار این سریال های ایرانی که هی کشش میدن . این فاصله چرا تموم نمشه ؟ بین راه داشت به اون شبها که تا صبح نخوابیده بود فکر میکرد . به اون اشک ها و شعر ها . به اون روز خنده دار توی دانشگاه . به اینکه اگر توی پله زمین نمیخورد  امروز عنکبوت رو دوست نداشت به .... 

 آخر تموم انتظار ها به سر رسید . حالا فاصله ی بین اونها فقط یک قدم بود . نفس ها رو توی سینه حبس کردند . وقتی خواستند اولین سلام عاشقانه ی زندگی مشترکشون رو به همدیگه نثار کنند ......

تِپ ( صدای برخور پشه کش به دیوار )

حالا از  زوج عاشق قصه ی ما فقط دو تا لکه ی خون بود روی دیوار .....

یا علی ...

---------------------

نظرات دوستان در تالار گفتمان سایت رهپویان http://www.rahpouyan.com/forum/topic.asp?TOPIC_ID=6725

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

 » من و مامان شمسی

هوا گرگ و میش بود که در خونه رو باز کرد و رفت بیرون . نوک دماغش از سرما سرخ شده بود . البته پاک کردن متوالی دماغش با آستین چپ مانتوش هم بی دلیل نبود .هوا اونقدر سرد بود تا به دستای کوچیکش اجازه نده که از جیبش بیرون بیان . توی راه دبستان به خیلی چیز ها فکر میکرد .

به دعوای دیشبش با ریحانه . آخه اون همیشه عروسک هاش رو میاره جلوی من و یه دونش رو هم به من نمیده . دیگه اعصابم خورد شد . دختره ی لوس فکر کرده که چی . حقش بود که عروسکش رو خراب کردم .

 » به اون مردی که دیروز اومد خونشون : نمیدونم چرا هر موقع میاد مامانم دست پاچه میشه . چادرشو سر میکنه و میگه ایندفعه چه بهونه ای سر هم کنم . اما دیشب مامان از هر دفعه بیشتر تر گریه کرد . میگفت باید خونمون رو عوض کنیم. خدا کنه هر جا میریم به مدرسه نزدیک باشیم تا من صبح ها نیم ساعت بیشتر بخوابم .

»  به مادرش ، اینکه چرا هیچ وقت اون رو در حال استراحت ندیده . اینکه همیشه ی خدا داره کاشی های حیاط رو چار تا و یکی میکنه و از این بر میدوه اونبر . آخه تا کی باید مردم سبزی هاشون رو بدن مامان من تا براشون پاک کنه . مگه خودشون نمیتونن . دیگه دست مامانم ظرافت قبل رو نداره . شده عینهو دست آقا کریم سبزی فروش که هر موقع ازش سبزی میخرم دستاشو روی سرم میکشه و میگه خدا بیامرزه آقات رو .

» به یاد باباش : یعنی بابای من چه شکلی بوده . احتمالاً قدش خیلی بلند بوده ، قوی هم بوده . حتماً خوش تیپ بوده که مامان شمسی باهاش عروسی کرده . خب بزار ببینم . صبح ها که از خواب بیدار میشده میومده منو میبوسیده ، پالتوش رو که مامان هنوز نگه داشته هم میپوشیده و کله ی سحر میرفته سر کار . سر کار هم حتماً برای خودش برو بیایی داشته . بعد عصر ها هم کلی خوراکی و میوه میخریده و میومده خونه . مامانم میگفت بابات خیلی مهربون بوده .

از مردی که سر خیابون وایساده بود پرسید : آقا چقدره دیگه تا 7 مونده ؟ موقی که شنید 15 دقیقه توی دلش حول افتاد . هر وقت جلوی مغازه ی آقا رضا بهش میگفتن 20 دقیقه دیر میرسید ، حالا امروز که این آقاهه میگه 15 دقیقه !

» دیگه نمیتونست به ناظمشون فکر نکنه :‌ با اون دماغ گندش . انگار که باباش رو کشتم . هر موقع میبینتم فقط یه جمله میگه : صابری ! تو که باز دیر کردی . ببین بچه ها رو . مگه اینها مثل تو نیستن . یه بار هم که شده زود بیا .اما ایندفعه دیگه معذرت خواهی نمیکنم . بهش میگم که باید دو تا اتوبوس سوار شم تا برسم مدرسه .

اتوبوس که راه افتاد و روی صندلی نشست ، پاهاش به کف اتوبوس نمیرسید . همینجور که دستش توی جیبش بود و پاهاش رو تکون میداد ، یه خانمی با دستش به پهلوش زد و گفت : آروم بشین . هواسمو پرت نکن . به قیافش که نگاه کرد یه خانم چادری قد بلند ، با مقنعه ی خاکستری و دستکش مشکی . یه تسبیح سفید گنده هم دستش بود . لباش هی تند و تند به هم میخورد . النگو های طلاییش خیلی قشنگ بود . معلومه از اون گرون هاست . همینجور که داشت بهش نگاه میکرد خانمه دستش رو توی کیفش برد و بهش گفت : معلومه صبحونه نخوردی ، بیا این صد تومن رو بگیر ، یه دعایی هم برای ما بکن 
-  خوردم . مرسی .
بگیر دیگه ، حیوونی ببین چه نوک دماغش قرمز شده . واقعاً چه مادرهای بی فکری پیدا مشین . نمیتونست مامان جونت یه ژاکتی تنت کنه . یه خنده ی بلندی کرد و گفت حتماً خوابیده . ملت این روز ها همه نماز صبحاشون قضا میشه که هیچ ، بچشون رو هم به زور میفرستند مدرسه ...

» داشت حالم از اون قیافه ی نحسش به هم میخورد . کاش زود تر میرسیدیم ، به دستاش که نگاه کردم خیلی سفید بود و ظریف . انگار دختر های 20 ساله، اما بزار ببینم چقدر این دست ها آشناس . وای، نکنه همون خانمیه که هر هفته سبزی های خونشون رو میده مامان شمسی تا براش پاک کنه ... !

یا علی ...

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

لا حول ولا قوه الا بالله
ماه رمضون دیگه تمومه .

همیشه دهه ی آخرماه رمضون که میشه آدم میره توی فکر که نکنه دوباره سیاهی و گناه و ....
حالا توی این پست میخوام از اونجاهایی که خوردم بنویسم تا هم گوشزدی بشه برا خودم و هم یه تلنگری به شما .

1- هر موقع که به نسفم اعتماد کردم : 
 » معمولاً بعد از تجربیات خیلی خوب معنوی ، انسان به خاطر اون حالات روحی و معنوی که داره زیاد فکرش به گناه نیست . به خاطر همین هم زیاد حواسش به رفتارش نیست . توی یه دنیای دیگست . شوخی میکنه . میخنده . میره  میاد . شادابه . اما یهو میبینه بین شوخی هاش و حرف هاش و رفت و آمد هاش ، غیبت کرده ، حق الناس انجام داده ، زیادی خندیده و دلشو سیاه کرده ، و ....
هیچ وقت نباید نفس رو به امون خودش ول کرد .
مخصوصاً توی خوردن و خوابیدن . توی این دو تا بشه افسار نفس رو به دست گرفت خیلی جلو افتادیم . ( بین الطلوعین ، روزه )

2- تقوا :
» من به جرأت میتونم قسم بخورم کسی که تقوا داره هیچ وقت به دام گناه نمیفته . ( تقوای ارتباط با نامحرم ، تقوای چشم ، زبان ، گوش ، دل و فکر ) . مخصوصاً کسایی که بواسطه ی کار فرهنگی با نامحرم در ارتباطند . دقت کنیم :‌فقط در حد ضرورت و اضطرار !
یه روایت شنیدم به این مضمون : کسی که یک شوخی با نامحرم بکنه اون دنیا صد سال معطل میمونه ..... به ازای هر شوخی ..... صد سال

3- رضا :‌
 » کسی که از خدا ناراضیه خیلی خیلی زود تسلیم وسوسه ها میشه . شیطون اگر تمام وسوسه هاش رو زمین بگذاره و اعتماد و توکل و رضایت ما رو نسبت به خدا کمرنگ کنه ، دیگه کار خاصی لازم نیست بکنه چون دست ما رو برای هر گناهی باز کرده .
جملاتی مثل : چه دنیای نکبتی ، لعنت به این دنیا ، حالم از زندگی به هم میخوره ، مردشور این دنیا رو ببرن و ... اینها همش ناشی از راضی و تسلیم نبودن به امر خداست و خیلی خیلی خطرناکه .
همچین آدمی باید دیگه انتظار گناه کردن خودش رو بکشه ...
نقطه ی مقابلش شکره . هر وقت دیدین دارید جزع و فزع میکنید یه صدتایی الحمدولله برید .

4-  » دیگه هیچی ! همین که آدم یادش نره همیشه توی هر شرایطی در حال امتحانه و هر لحظه ممکنه اعمال خودش رو ضایع کنه و پاش بلغزه ، خیلی راحت میتونه پاک زندگی کنه . فقط آدم نباید اعتماد به نفس داشته باشه .

» یه نکته ی اختصاصی : « زبـــــــان » . خیلی مراقبش باشیم . خیلی از گناه های کبیره از همین زبونه . گناه هایی که خیلی خطرناکه . گناه هایی که اگه شیطون بتونه ما رو حتی برای یک بار هم اسیرش کنه کافیه . چون حق الناسه . و خدا به واسطه ی عدلش هیچ وقت نمیتونه این گناه ها رو ببخشه، تا طرف راضی بشه . وای خیلی خطریه . الهی اعوذ بک من لسانی 

» نکته ی آخر : روایت داریم که اول هر خطایی " حب دنیاست " . کسی که گیر پول و خونه و ماشین و ازدواج و محبت و عاطفه و احترام و مقام و فلان و فلان وفلانه ، به هر حال یه روزی به خاطر همینها از شیطون ضربه میخوره . چه آدمهایی که به آرزوی ازدواج به دام عشق های مجازی افتادند . چه آدمهایی که با آروزی پولدار شدن به حق الناس و حرام خوری افتادند . چه آدمهایی که برای دو زار محبت ..... بگذریم . باید کنده شد . این چیز ها خیلی خوبه اما نباید بهش تعلق خاطر داشت . باید آزاده بود . اسیر هیچ چیز نبود . اینم خیلی سخته . اما شدنیه . مگه شهداء همین چند سال پیش غرایز ما رو نداشتند ؟ مگه اونها هم جوون نبودند . پس چی شد که تونستند و راه پرواز رو یاد گرفتند و آزاده شدند ؟؟؟؟ نپو ما هم میتیونیم .

» نکته ی کنکوری : همه ی این حرف ها رو خوندین ؟ حالا همشو بریزید دور و این رو گوش کنید، براتون بسه.

هیچ وقت مجلس امام حسین (ع) رو فراموش نکنید . روضه ،سینه زنی ، گریه ، ناله ، اشک ، به خدا به پیغمبر به حضرت عباس کسی که در خونه ی معرفت و محبت (دقت کنید نگفتم شور و هیجان!) امام حسینه هیچ وقت منحرف نمیشه . همین !

ما رو هم دعا کنید .
یا علی
...

  • امید رجایی