عطر سیب

عطر سیب
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۸۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بسم الله الرحمن الرحیم

لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم

 

1- خیلی وقتا هست که اعصابمون از دست دنیا خورد میشه . ناراحتی و رکود و رخوت وجودمون رو میگیره . چرا این رو ندارم . چرا به این نرسیدم . چرا این جوری شد . چرا این اتفاق افتاد .

تنها راه حلش اینه که فکر کنی چه قدر آدمهایی هستند که آرزوشون اینه که در شرایط فعلی ما باشند . با همین چیز هایی که ما اسمشو مشکل میزاریم  .

 

2- فقر و اعتیاد و مریضی های لاعلاج و تصادف و برشکستگی و مرگ و خیانت و هزار تا مرض دیگه هر روز داره یقه ی کنار دستی های ما رو میگیره و ما هر روز میبینیم و فقط میگیم "نچ نچ نچ " .

یه سوال؟ ! به همین سادگی که همین مشکل ها بر سر هزاران خوانوارسوار میشه ، نمیشه یهو به سر ما بیاد ؟

 

3- خیلی از آدم هایی که الآن برشکسته و مریض و افسرده شدند و الآن یه پاشون داخل امام زاده هست و یه پاشون توی سفره ی ابالفضل (ع) تا چند سال پیش این چیزارو قدیمی بازی میدونستند .
آیا فکر میکنید که اگه مشکلشون حل بشه و بهونه ای برای امام زاده رفتن نداشته باشند ، بازم اعتقاد دارند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

 

4- همین دختری که الآن گوشه ی اتاقش نشسته و داره نسخه ی طلاقشو نگاه میکنه و زار و زار گریه میکنه و 10 کیلو کم کرده که شوهرش بهش خیانت کرده یادش رفته چند سال پیش ، روزی که با اون مانتوی تنگ جدید و شلوار برمودای ایتالیاییش توی خیابون راه میرفت باعث تحریک مردی شد که بعد از دیدن او زیبایی زنش براش معنایی نداشت .

 

5- همین آقا پسری که الآن با موتور تصادف کرده و در مرز جوان ناکام شدنه و آرزو داره فقط بتونه راه بره ، یادش رفته چند سال پیش همه ی هم و غمش این بود که چرا بابایی اینقدر بهش گیر میده .

 

6- یه کلام ختم کلام :

تا اون چیزایی رو که داریم ازمون نگرفتن ، قدرشو بدونیم .

 

7- نکته : اگر بلایی نباشد ، تفکری در کار نیست .

 

8- یا امام رضا (ع) . یادته چقدر خونتون بهمون خوش گذشت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دوست دارم .

 

یا علی...

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

یادتونه شب ها بهتون چی میگذشت تا خوابتون میبرد ؟ یادتونه که خنده هاتون مصنوعی نبود؟

یادتونه همدیگه رو که توی بغل میگرفتین دیگه نمیتونستین از هم دل بکنین ؟ یادتونه شبای عملیات . یادتونه بی خوابیا ؟ یادتونه خسته نشدنا ؟

 

حالا میخوای برات قصه ی خودمون رو بگم . نباید که همش قصه ی شما رو گفت .

 

موقعی که شما بزرگترین دغدغتون این بود که کفشهای دوستتون رو واکس بزنید فکرشو نمیکردین که دغدغه ی ما این بشه که وای اکانتم داره تموم میشه و خیلی از حرفا رو بهش نزدم .

 

موقعی که شما نصفه شبا توی تاریکیا گم میشدین و من نمیدونم چیکار میکردین که آدم دلش میخوات یک ساعت به عکساتون نگاه کنه فکر این رو نمیکردین که شب ها ما رو خواب میبره و حتی نمیشه آدم یک دقیقه توی آینه به خودش نگاه کنه . آخه حالش به هم میخوره .

 

موقعی که بدون هیچ چشمداشتی همه ی جوونیت و زندگیتو ول کردی و رفتی توی خاکا نشستی و جون دادی فکر نمیکردی یه روز ما خاک و مهر رو ول کنیم که میخوایم به جوونیمون برسیم .

 

موقعی که چشمای قشنگت و با حیاتو در مقابل نامحرما روی زمین مینداختی و از خدا میخواستی که تاثیری روی قلبت نگذاره فکرشو نمیکردی که یه روز یه عده ای بیان و از خدا بخوان که یه تاثیری بزاره تا با یه نامحرم دوست بشن .

 

موقعی که برای خواهرت چادر سوغات میبردی و رگ گردنت باد میکرد موقعی که یکی به خواهرت بد نگاه میکرد اصلاً فکرشو نمیکردی که یه روز توی داشنگاه ها رگ گردن پسر ها باد کنه که چرا کلاس ها رو جدا کردید ؟!

 

وقتی پای روزه حضرت زهرا (س) از حال میرفتی به هیچ وجه فکر نمیکردی که دو تا نامحرم به بهانه حضرت زهرا با هم گل بگن و گل بشنون .

 

و وقتی که داشتی جون میدادی و توی خون خودت غوطه ور بودی فکر نمیکردی مثل منی پیدا بشه که توی یه مملکت آرزو داشته باشه 10 دقیقه فقط 10 دقیقه آدمی همچون تو رو داشته باشه .

یا علی...

---------

از آرشیو ۶/۸۴

  • امید رجایی