عطر سیب

عطر سیب
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۸۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رقیب


حس رقابت خیلی حس خوبیست . به انسان سرعت میبخشد . سعی کنید به جای دوست رقیب پیدا کنید . دوست قربان صدقه انسان میرود اما رقیب انسان را به حرکت وا میدارد . من درچند موردی که برای خود رقیب پیدا کردم خیلی سود برده و کیف کرده ام .
میخواهید اسم رقیب هایم را ببرم ؟؟
نمیبرم .
پ ن: جگر آن دوستی را قطعه قطعه کرده و سر سیخ زده و با لیمو مورد استعمال قرار دهم که رقیب باشد .

یا علی ...

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

عقب افتاده

 » دلم میخواهد وبلاگم را به روز کنم . به هیچ کسی هم ربطی ندارد .

»
این روز ها تنها از یک چیز رنج میبرم :
تنبلی
حال این تنبلی از کنترل نکردن نفس است ، از ناحیه شیطان است ، از کدام گورستانی است نمیدانم .
فقط میدانم که عقب افتاده ام . به هر معنا که فکرش را بکنید .

 » یه شب که داداشم رو بردم دکتر ، داداشم گفت نمیدونم چی شده ، فقط کلافه ام . دکتر هم خنده ای کرد و گفت : دعا کن باران ببارد . اگر نبارد خیلی خطر ناک است ...........................................

 » کاش میتونستم همه ی اونهایی رو که فکر میکنند من آدم خوبی هستم رو جمع کنم و بهشون بگم به پیر به پیغمبر من آدم خوبی نیستم .

» بعضی روز ها که خیلی خسته میشم ، همه ی دنیا رو سیاه و سفید میبینم به غیر از دو تا چیز . یکی بچه ها هستند که همیشه ی خدا رنگین ، یکی هم محبت  .

پ ن : فلون فلون هر کسی که با خوندن جمله ی آخر فکر بد در مورد من بکنه .

  • امید رجایی
  • ۰
  • ۰

مصائب یک دختر پشه

 

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیشکی نبود . هر کی بنده ی خداست بگه یا خدا !

 

توی یه شهر دور یه عده پشه دور هم زندگی میکردند . خوش خرم . صبح ها که از خواب بیدار میشدند هر کدومشون میرفتند دنبال غذای خودشون . یکیشون توی کار خون بود ، یکیشون خوراکش زباله دونی بود و محتویات دلچسبش . بعضیاشون که روحیه ی همچین خشنی داشتند هر روز توی گلاب به روتون میگشتند و " چیز " میخوردند .

حالتون رو به هم نزنم و برم سر اصل قصه . قصه ی ما از اینجا شروع میشه که یه دختر پشه ی تقص و نیشبریده توی روی فک و فامیلش وایمیسه و میگه الا و بالا من دانشگاه قبول شدم و باید برم دانشگاه. از دختر پشه اصرار و از خرمگس بزرگ انکار . حالا هر چی بگن میری اونجا تهاجم فرهنگی میشی و اله و بله و جیمبله ، به گوش این دختر نیشبریده نمیره که نمیره .

پسر عموهای غیرتیش هم هر چی براش پیغوم پسغوم فرستادن که یک زباله دونی دنج و با صفا سراغ داریم و میریم با هم مزدوج میکنیم و این حرفا ، گوشش به این حرفا بدهکار نبود که نبود .

 

خلاصه مطلب دختر پشه ی قصه ی ما بار و بنه ش رو انداخت رو کولش و رفت دانشگاه . دانشگاه نگو ، خارج بگو . همه ی حشرات از همه رنگ . ساقه بلند ساقه کوتاه . رنگ و ورانگ .

زنبور ها اغلب رشته ی گیاهپزشکی میخوندن .

سنجاقک ها همه طراحی دوخت .

ملخ ها بیشتر کشاورزی بودند .

 پروانه ها بلا استثنا همه هنر و گرافیک بودند .

عنکبوت ها عمرانی بودند و جیرجیرک ها موسیقی میخوندند .

مورچه ها هم چون موجودات سخت کوشی بودند توی همه ی رشته ها جای خودشون رو باز کرده بودند . اما بیشتر کامپیوتر میخوندند .

 

اما پشه ها اغلب به خاطر اینکه استعدادی جز نیش زدن نداشتند میرفتند علوم سیاسی و حقوق .

دختر پشه ی قصه ی ما هم رشته ی علوم سیاسی قبول شده بود و رفت سر کلاس . نر و ماده داخل هم . اولین تجربه ش بود که این همه پشه ی نر دور و برش میدید و و باهاشون نشست و برخواست میکرد . همه چیز براش تازگی داشت و از تصمیمی که گرفته بود راضی بود .  

 

یه دفعه که داشت از پله های دانشگاه میومد پایین نیشش توی دست و پاش گیر کرد و خورد زمین . همه هم از یه طرفی در رفتند و کر کر ازش خندیدند . دیگه از اون موقع بین پسر پشه های دانشگاه معروف شده بود به " نیش دراز " . دختر پشه ی قصه ی ما هم که خیلی احساساتی بود و حساس،شب و روز گریه میکرد که چرا این اتفاق باید برای من بیفته ؟ تا اینکه یه روز با یکی از پروانه ها آشنا شد و محتویات دلش رو ریخت روی داریه . پروانه بهش گفت یه دکتر خوب سراغ دارم همچین نیشتو عمل کنه که همه ی پسر پشه های دانشگاه میان جلو و وایمیسن به پاچه خواری و آمار دادن .

دو سه روزی داشت بهش فکر میکرد و اون صدای خرمگس بزرگ توی ذهنش تداعی میشد که با اکو میگفت " دختر جان جان ان ن ، نباید بری دانشگاه گاه اه ه ، اونجا تهاجم فرهگی میشی شی ی ، و اله و بله و جیمبله " اما دیگه تحمل نیش های این پسر پشه ها رو نداشت و ایمیل زد به داداشش و گفت پول لازمم شده و بریزید به حساب شتابم.

اونها هم از دنیا بیخبر پول رو ریختند و ... اوف چه نیشی شده جداً . به صورت گرد و اون چشمهای درشتش خیلی میومد . صبح ها موقعی که سر و وضعش رو جلوی آینه درست میکرد ، یه احساس رضایتی بهش میگفت : خوب شده!

 

خب حتماً الان دارید به این  فکر میکنید که ارتباطش با اون دوست پروانه ش زیاد میشه و اون هم از اون پروانه های هفت خط روزگاره و دختر پشه ی قصه ی ما رو گول میزنه و میبره خونه ی خودشون و الیاس بازار و رز گل من ؟

نه اصلاً هم ادامه داستان اینجوری نیست که فکر میکنید .

 

شاید هم فکر کردین که یکی از پسر پشه های دانشگاه میاد ازش خواستگاری میکنه و اینم خوشش میاد و میره به خرمگش بزرگ میگه و اونها هم پسر عموی های غیرتیش رو میفرستن دانشگاه و دمار از روزگار پسر پشه ی بدبخت در میارن . نه بابا بازم که اشتباه کردین . ُ

 

ادامه :

یه روز سرد زمستون که خورشید به زور میتونست از لابلای ابرا خودشو به زمین برسونه ، داشت میومد دانشگاه که دوباره روی همون پله و همون موقعیت لیز خورد و زمین خورد . وای دوباره همه شروع کردند به کر کر خنده و تیکه پروندن . توی همین گیر و بیر دید یه سایه ای کل بدنش رو احاطه کرده ، سرش رو که بالا آورد یه عنکبوت درشت هیکل رو دید که زل زده توی چشماش . با صدایی همچین شبیه آلن دولنش گفت " کمکی از دست من بر میاد  ؟ " ( این قسمت رو با موزیک متن فیلم تایتانیک بخونید )‌ دختر پشه هم دست های دراز شده ی عنکبوت رو گرفت و به حالت اسلوموشن بلند شد . فارغ از همه ی نگاه هایی که به این دو تا بود با چشمای مات و مبهوت به چشماش خیره شده بود .

بعد ها که آمارش رو گرفت معلوم شد از بچه خر خونهای رشته ی عمرانه . با اینکه خیلی با خودش کلنجار میرفت که این قضیه رو جدی نگیره اما نمیدونست چرا هر موقع ذهنش آزاد میشد خود به خود میرفت سمت عنکبوت.

هر موقع هم توی دانشگاه میدیدش توی دلش یه اتفاقاتی میفتاد . دیدید قند توی چایی چجوری آب میشه ؟ دقیقا همونجوری . نمیخواست قبول کنه که عاشق شده اما رفتار و کردارش دقیقاً همین رو میگفت . همچین مواقعی فقط به یک نفر اعتماد و درد دل میکرد . " پروانه " .  سریع اس ام اس زد براش که کار واجبت دارم و باید ببینمت . موقعی شرح ما وقع رو برای پروانه گفت ، پروانه یه قهقه ی بلندی زد و گفت که اینطور ! پشه  کوچولوی ما عاشق شده . بابا غصه که نداره . بنده شخصاً تا حالا که 27 سالمه 7 بار عاشق شدم . هر کدومش 1 سال . به همشون هم پیشنهاد ازدواج دادم اما نمیدونم چرا هیچ کدومشون بهم جواب مثبت ندادن !!

اصلاً توی فکرش هم نرو . اینروز ها یه چیز عادیه . اصلاً تا کِی زن های جامعه ی ما باید بشینن توی خونه تا پسر ها بیان خواستگاریشون ؟ این حرفا به درد زمان آقای خدابیامرزم میخورد که دختر ها تا قبل از ازدواجشون یه هوا سیبیل داشتند و ابروهاشون میشد مثل پاچه ی بز . حالا دیگه نقل این حرفا نیست که ! باید جامعه از یه جا شروع کنه و این عادت زشت رو برای همیشه به فراموشی بسپاره .

پشه ی بیچاره هم پیش خودش دو دو تا چهار تا کرد و گفت :‌پربیراه هم نمیگه ها ! راست میگه . یعنی اگر یه ماده یه نری رو دوست داشته باشه و اون نره هم ندونه ، و بره با یه ماده ی دیگه ازدواج کنه خیلی بد میشه که . تکلیف این ماده ی بدبخت چی میشه ؟

پیش خودش گفت اولین دفعه که توی دانشگاه دیدمش یه نفس عمیق میکشم و میرم جلو . خیلی رک حرفم رو بهش میزنم . دو حالت داره : یا قبول میکنه یا نمیکنه . اگر کرد که چه بهتر، اگر هم نکرد دیگه توی دلم نمیمونه که چرا بهش نگفتم .

حالا هر چی وجدانش بهش میگفت خودتو سبک نکن دختر ، تا بوده و نبوده مرد باید میومده خواستگاری زن . برو به یه مشاوری ، بزرگتری ، استادی ، چیزی بگو که اون اقدام کنه . خودتو سبک میکنی فردا توی زندگی هم هر مشکلی پیش اومد میگه " مثل اینکه شما اول پیشنهاد دادیا " . اما گوشش بدهکار نبود که نبود .

خلاصه طبق برنامه اولین روزی که توی دانشگاه دیدش رفت جلو و ....

خب دوباره دارید فکر میکنید که چی بهش میگه ؟ نکنه بگه من نامزد دارم . نکنه جلوی همه خفتش بده . شاید هم اونم عاشقش بوده و رو نمیکرده . نه اینجوری دیگه خیلی رمانتیکه ، امکان داره بگه اینجا جای مناسبی نیست و قرار بزارند و برند بیرون .

آره همینطور هم شد . با هم قرار گذاشتند و رفتند بیرون . ( اینکه چجوری حرف زد و دقیقاً چی بهش گفت به دلیل مسائل اخلاقی و بد آموزی نقل نمیشه )

بالاخره روز قرار فرا رسید . هر دو طرف تریپ زده بودن . دختر پشه با رژ گونه ی ملایمی که زده بود و اون نیش رو به بالاش خیلی ناز شده بود . عنکبوت هم با اون عینک دودیش خیلی موقر و جنتلمن شده بود . هوای نیمچه ابری هم فضا رو عاشقانه تر کرده بود . انگار همه جا ساکت شده بود و این صحنه رو تماشا میکرد . حتی برگ های درخت هم ایستاده بودند. از دور که همدیگه رو دیدند هر دوتایی به سمت هم اومدند . قدم به قدم که به هم نزدیک تر میشدند ضربان قلبشون بیشتر میشد. وای شده انگار این سریال های ایرانی که هی کشش میدن . این فاصله چرا تموم نمشه ؟ بین راه داشت به اون شبها که تا صبح نخوابیده بود فکر میکرد . به اون اشک ها و شعر ها . به اون روز خنده دار توی دانشگاه . به اینکه اگر توی پله زمین نمیخورد  امروز عنکبوت رو دوست نداشت به .... 

 آخر تموم انتظار ها به سر رسید . حالا فاصله ی بین اونها فقط یک قدم بود . نفس ها رو توی سینه حبس کردند . وقتی خواستند اولین سلام عاشقانه ی زندگی مشترکشون رو به همدیگه نثار کنند ......

تِپ ( صدای برخور پشه کش به دیوار )

حالا از  زوج عاشق قصه ی ما فقط دو تا لکه ی خون بود روی دیوار .....

یا علی ...

---------------------

نظرات دوستان در تالار گفتمان سایت رهپویان http://www.rahpouyan.com/forum/topic.asp?TOPIC_ID=6725

  • امید رجایی